گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نورعلیشاه

شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز.

ای قضا را بجان شده همدوش

با قدرگشته دست در آغوش

پای بر فرق هر نهال منه

تکیه بربالش و بال مده

برمکن ریشه درختان را

بشنو پند نیک بختان را

داروی ناصحان مگردان قی

اره بر پای خود منه هی هی

اره بردار و پند من بشنو

بیخ خود برمکن سخن بشنو

گوش دیوانه پند در نگرفت

بیخ ببرید و اره بر نگرفت

تا که افتاد سرنگون برخاک

سینه مجروح گشتش از خاشاک

ریشه برکند نخل راحت را

سرفرو کوفت استراحت را

عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت

ای سر عیان بر تو عیان دار عیان

دانم که توئی کاشف اسرار نهان

جائی بنما مرا درآنجا که توئی

رسمی زره و منزل خود ساز عیان

صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود

عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک

پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک

گر رسم و ره منزل من میپرسی

مردن بودم رسم و کفن در دل خاک

دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.

آن یکی برکف سنان عزم داشت

سینه آن چاک از آن جزم داشت

ریختی برخاک ظالم روغنم

تار کردی روزگار روشنم

واند گر بر فرق سرمیریخت خاک

در عزاداری نموده سینه چاک

که مرا برباد دادی دستگاه

مال و فرزند و زنم کردی تباه

هردو با هم گشته سرگرم نزاع

تا که خور برداشت از گیتی شعاع

این حکایت وصف حالی شد بیان

از برای مردمان این زمان

کز شراب فکر باطل روز و شب

مست و لایعقل به لهوند و لعب

غافل از سود و زیانش بردوام

دیگ سر در جوش از سودای خام

نفس سرکش گشته برایشان سوار

خوش کشیده چون خرانشان زیر بار

با هزاران گیر و دارو دبد به

روغنی گوید که هستم در دبه

تا بجوش آرد از آن دیگ طمع

جمله را سازد بدل حرص مع

پس از آن اندیشه ها زاید بدل

جان و دل گردد اسیر آب و گل

خانه هاسازد پس از وهم و خیال

بر دل و بر جان نهدبار عیال

هر زمانی نوعی نماید جلوه

برسرهر یک گذارد دبه

ناگهان آن دبه افتد بشکند

جمله را بنیاد هستی برکند

خانمان جمله را ویران کند

جان و دل در داغ آن بریان کند

گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر

تا توانی دبه اش برسرمگیر

پیش از آن کود به ات بنهد بسر

دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر

ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست

گشت خاموش و زهر رنجی برست

گرتو هستی مرده با خود دم مزن

تا قدم ننهی به صحرای فتن

مرده کی دارد زبان گفتگو

روزبان از گفتگو کن شستشو

مرده تو گرچه گوئی مرده ام

مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم

الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.