گنجور

 
نورعلیشاه

ای نام تو ورد هر زبانی

بی نام تو کی بود زمانی

در هیچ دهن مجو نشانش

بی نام تو گر بود زبانی

گویا به رخ از هلال ابرو

تیر نگهت کشد کمانی

چون زلف و رخت ندیده چشمی

آشوب دلی بلای جانی

گمگشته وادی غمت را

جز نام کجا بود نشانی

شبها بنگر چگونه تا صبح

با خون جگر به هر مکانی

بنشینم و بی تو زار گریم

برخیزم و ز انتظار گریم

ای چون تو ندیده کس به عالم

قدسی گهری ز سلک آدم

جسمت که چو جان عزیز دلهاست

گنجیست طلسم اسم اعظم

با لذت زخمت این دل ریش

از کس نکند قبول مرهم

صد خرمن عمر داده بر باد

کاهی طلبت ب وادی غم

هشدار که چشم مرگ باز است

تا دیده نهاده‌ایم بر هم

از سیل سرشگ من عجب نیست

دیوار سپهر گر کشد نم

رفتی و نیامدی و ترسم

با آمدنت به کنج ماتم

بنشینم و بی تو زار گریم

برخیزم و ز انتظارم گریم

ای نرگس فتنه‌های جادوت

باطل کن سحرهای هاروت

یاقوت لبت نسفته کس را

بی قوت و صبر و خون دل قوت

یوسف زنخ تو از ته چاه

یونس نگه تو از دل حوت

گنج ملکوت را طلسمی

نبود چه تو در سرای ناسوت

بال جبروت چون گشائی

نبود چو تو در سرای ناسوت

گر زانکه به مُردنم نیائی

تا حشر به کنج قبر و تابوت

بنشینم و بی تو زار گریم

برخیزم و ز انتظار گریم

ای دل به شمایل تو مایل

مایل به شمایل تو ای دل

انسان ز رخ گره گشایت

هر عقده که بر دلیست مشکل

تیر نگهت به صید دل‌ها

یک دم فکند هزار بسمل

مقتول تو خواهد ار خداوند

جان‌ها که کند فدای قاتل

بینی ز رخت من آنچه دیدم

با آینه گر کنی مقابل

سیلاب سرشکم از گریبان

تا دامن بحر برده ساحل

تا چند به سوی گنج وصلت

در کنج فراق کرده منزل

بنشینم و بی تو زار گریم

برخیزم و ز انتظار گریم

ای از تو نشان آفرینش

این سوز و فغان آفرینش

جانی تو و آفرینشت جسم

ای جان تو جان آفرینش

در کان چو تو گوهری ندارد

ای گوهر کان آفرینش

جز نقد غمت مرا متاعی

نبود به دکان آفرینش

نتوان ز هزار جز یکی گفت

وصفت به زبان آفرینش

بی نام تو کی بود زبانی

گویا به زمان آفرینش

با سوز درون چو نور خواهم

بیرون ز جهان آفرینش

بنشینم و بی تو زار گریم

برخیزم و ز انتظار گریم