گنجور

 
نورعلیشاه

ز رویش دسته گل آفریدند

ز مویش جعد سنبل آفریدند

دراین میخانه بهر می پرستان

ز لعلش ساغر مل آفریدند

کمند دلربائی در قفایش

ز مشکین تار کاکل آفریدند

بتار زلفش از هر پیچ و تابی

بسی دور و تسلسل آفریدند

دمی عشقش مرا تعلیم کردند

که آن حسن و تجمل آفریدند

مدامم توشه از خوان قناعت

بدامان توکل آفریدند

چو آن چهچه شنیدند از لب جام

بحلق شیشه غلغل آفریدند

بگلزار سر کویش دل نور

بصد زاری چو بلبل آفریدند