گنجور

 
نورعلیشاه

کوی دلدار بهشت است چمن نتوان گفت

نقش پایش گل و نسرین و سمن نتوان گفت

بسکه داده بخطش خط غلامی عنبر

گیسویش را بخطا مشک ختن نتوان گفت

شود از شرم و حیا بسکه گلشن غرق گلاب

عرقش را ببرش در عدن نتوان گفت

قیمت لعل بدخشان در اشکم بشکست

چشم خونبار مرا کان یمن نتوان گفت

وه که با مرغ دل من بسوی گلشن جان

جز حدیث لب آن غنچه دهن نتوان گفت

چون دلم کرد بچین سر زلفش مسکن

بعد از این پیش رخش حرف وطن نتوان گفت

شده چون آینه در مجلس او نور علی

لاجواب است در اینجا که سخن نتوان گفت