گنجور

 
نورعلیشاه

دل که شد از باده عشق رخت مینای راز

میکشد هر لحظه از یاد لبت صهبای راز

یار رخسار تو کاندر محفل دل ساقیست

باده ها در کام جان پیموده از مینای راز

سر عشقت تا شده در پرده دل پرده دار

هر دمم بررخ گشاید پرده از سیمای راز

دل بود صحرای راز و هست عشق لاله اش

بین چنانم لاله ها بشگفته در صحرای راز

بلبل خوش خوانم و هر لحظه از یاد گلی

بشکفد از گلشن دل بر رخم گلهای راز

دست عشقت بررخم بگشوده از هر سو دری

تا میان آورده اندر محفل دل پای راز

تا زده نور علی از دست سید جرعه

موج زن اندر دلش گردید صد دریای راز