گنجور

 
نورعلیشاه

دوشم بخواب ساغر دولت بدست بود

بر صدر بارگاه جلالت نشست بود

زنجیر عدل و حلقه حبل المتین داد

بر در ز روی رفعتشان چفت و بست بود

بالا گرفت کرسی جا هم چنانکه عرش

در زیر پایه اش بمحل فرش پست بود

پس طبل شادیانه ببام دلم زدند

خیز و گریز لشگر غم رو بجست بود

سلطان عقل آنکه شدش هوش متکا

از جام عشق بیخود و مدهوش و مست بود

گر شیشه اش بسنگ ملامت شکست می

بالله درستیش همه درآن شکست بود

در دیر عشق با رخ لعل و بت دلم

گاهی صنم پرست و گهی بت پرست بود

بیدار چون شدم من از آن خواب صبحدم

همچون گدا بدرگه شامم نشست بود

نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن

مهرم به پیش ذره بی نور پست بود