گنجور

 
نورعلیشاه

لب گلبرگ تو کش جان ز تکلم ریزد

غنچه را خون بدل از رشک تبسم ریزد

جز می لعل تو جانرا نکند دفع خمار

ساقی انگور بهشت از همه در خم ریزد

محفل آرای که شد ماه من امشب که زرشک

اشک حسرت برخ از دیده انجم ریزد

سینه آماجگه تیر کمان ابروئیست

که ز تیر مژه خون دل مردم ریزد

یارب آن کوچه رفیعست کز اندیشه آن

بال فکرت همه از مرغ توهم ریزد

کی بپای خرد این راه شود طی که درآن

توسن عشق بهر گام تو صد سم ریزد

کسیت جز نور علی آنکه بهنگام کلام

بحرهای گهر از درج تکلم ریزد