گنجور

 
حکیم نزاری

ناگزیریست مرا شیفته رایی کردن

صبر ممکن نبود تا تو نیایی کردن

به حیاتت که از آن دم که وداعت کردم

کار من نیست به جز نوحه سرایی کردن

خواستم باز نمودن به تو خود را الا

شرط مردی نبود خویش نمایی کردن

یاد تو هر نفس از دل ببرد زنگ غمم

از که آموختی آیینه زدایی کردن

زلف چوگان صفتت گوی دل از من بربود

بس نبودش مگر از حلقه ربایی کردن

کاش بی روی تو شب روز نبودی که نظر

بی تو غبن است به خورشید سمایی کردن

کیست خورشید که در حسن تو داخل باشد

زان که خارج بود از جغد همایی کردن

لقمه ای گر به نزاری دهی از خوان وصال

سر فرو نایدش از چرخ گدایی کردن