گنجور

 
حکیم نزاری

محروم مانده ام ز ملاقات دوستان

یک ره اثر نکرد مناجات دوستان

عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت

این خود عجب بود ز کرامات دوستان

دیرست تا به من نرسید و نمی رسد

مشمومی از روایح جنّات دوستان

ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور

از هر چه هست غیر ملاقات دوستان

بر دست جام باده و در سر خمار وصل

مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان

احیای ما ممات حقیقی ست در وجود

از حیّز عدم نبود مات دوستان

ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل

این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان

در دوست محو گشتن و از خود برون شدن

آری بلی همین بود آیات دوستان

مستغرق محیط حضورست فکر من

مشغول روز و شب به تحیّات دوستان

خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای

با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان