گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

فرو شده است به گل باز تا کمر پایم

بر آر عقل بیا گو از ین خطر پایم

از این وحل به حیل نیست روی استخلاص

کمند زلف تو هم برکشد مگر پایم

خوش است عالم آشفتگی دریغ که نیست

سلاسل سر زلفت نهاده بر پایم

به هر کجا که قدم می نهم مگر گویی

به زیر آتش تیزست وز زبر پایم

ز بس که خون دل و دیده ریختم بر خاک

به احتیاط به کویت کند گذر پایم

بر آستانه ملازم شود چو از در تو

امید نیست که جایی دگر شود پایم

گرم به شادی رویت وصال دست دهد

به زینهار در افتد غم تو در پایم

مرا فقیر مدان کز نثار چشم من است

همیشه بر سر گنجینه ی گهر پایم

اگر چه نیست برآورده ی قضا دستم

وگرچه هست فرو بسته ی قدر پایم

مگو نزاری عاشق چه مرد عشق من است

که در وفای تو قطبی ست معتبر پایم