گنجور

 
حکیم نزاری

هلاک می شوم از لعبت شکر دهنم

نکرده چشمه ی خضر لب تو تر دهنم

به کس شکایت وصلت نمی توانم برد

که دست مهر نهاده ست یار بر دهنم

همین که نار دلم بر دهان رسید که آه

ز جور دوست خیالت شکست در دهنم

محبت تو چنان بر کشد زبانه ی شوق

ز اندرون که همی سوزد از شرر دهنم

ز آب روی از آن تازه روی می دارم

که خشک می شود از آتش جگر دهنم

فتاد بر لب پر خنده ی توی دی نظرم

هنوز باز بمانده ست از آن نظر دهنم

هزار گونه سخن ها که با تو دارم نیست

به اتفاق ملاقات کارگر دهنم

مکن ز فقر ذلیلم که مرد سایل حق

کند چو گوش تو روزی پر از گهر دهنم

ز دست هجر تو خوردم هزار شربت تلخ

لبت به بوسه شیرین کند مگر دهنم

عجب که بی مزه باشد سخن نزاری را

که از هلاهل زهر است بی خبر دهنم