گنجور

 
حکیم نزاری

چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم

هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم

ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم

ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم

ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد

گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم

شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال

چنان که موج زند آب دیده بر چشمم

زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون

زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم

حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت

غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم

کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت

به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم

حیا نمی کند از روی خلق و معذور است

چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم

مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است

از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم

رقیب گفت نزاری سرت نمی باید

نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟

نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت

اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم