گنجور

 
حکیم نزاری

من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم

تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم

مونسم کروبیان‌اند و گمان خلق آنک

با مقیمان مقامات زوایا می خورم

کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش

باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم

هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست

گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم

بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند

راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم

اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند

نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم

عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا

مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم

تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم

بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم

چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان

با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم

زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند

اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode