حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

من ز دست ساقیان غیب صهبا می‌خورم

تا نپنداری که در بیغوله تنها می‌خورم

مونسم کروبیان‌اند و گمان خلق آنک

با مقیمان مقامات زوایا می‌خورم

کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش

باده با فردوسیان پیدا و پنهان می‌خورم

هم ز بی‌ترتیبی و بی‌التفاتی‌های ماست

گر قفایی گه گه از بد‌خوی حاشا می‌خورم

بی محابا رفته‌ام‌، تشنیع ازینجا می‌زنند

راز پیدا کرده‌ام‌، سیلی ازینجا می‌خورم

اختیاری نیست هر کس را کز آن می می‌دهند

نیست بر من عیب اگر دیوانه‌آسا می‌خورم

عاقلان گو بر من بی‌دل مگیرید این خطا

مست لا‌یعقل شدستم بی‌محابا می‌خورم

تا نپنداری به خود در می تصرف می‌کنم

بر کفم هر دم سروشی می‌نهد تا می‌خورم

چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان

با نزاری بر نوای زیر شش تا می‌خورم

زحمت وجع المفاصل را چو زایل می‌کند

اندک اندک گه گه از بهر مداوا می‌خورم