گنجور

 
حکیم نزاری

شبِ وداع که جانانه را کنار گرفتم

به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم

سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن

همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم

شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم

ز روزگار هنوز امشب اعتبار گرفتم

تو آن مبین که شبی بهره از مشاهدۀ او

پس از مجاهدۀ چند روزگار گرفتم

قیاس کن که برون کرده از بهشتِ برینم

به اختیار چنین ترکِ اختیار گرفتم

به رمز گفت ز هجران من بدیع نماید

که جان بری و همین نکته یادگار گرفتم

چو یار گفت سفر کن نزاریا به ضرورت

چه کردمی ره غربت به اضطرار گرفتم

چو نیک می نگرم راست گفت یارِ عزیزم

حدیثِ دوست تصوّر مکن که خوار گرفتم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode