گنجور

 
حکیم نزاری

نمی شود به حیل با تو در کمر دستم

مگر که چون کمرت پر شود به زر دستم

نه زر که در قدمت ریزم و نه بازویِ آن

که زور پنجه بود بر تو از زبر دستم

به فقرِ من منگر یک نظر به حالم کن

که خاک زر شود از دولتِ تو در دستم

به افتخار نهد سر زمانه بر پایم

اگر رسد به سرِ زلفت ای پسر دستم

کتابِ حسن تو وقتی نوشتمی بخطی

چنان که بوسه دهد تیرِ چرخ بر دستم

کنون ز شیوۀ خطّ تو شرم می دارم

که بر قلم نهد انگشت ها دگر دستم

به دامنت نزنم دست از آن که آلوده ست

علی الدّوام به خونابۀ جگر دستم

طمع نمی برم از وصل و چشم می دارم

که در مراد شود با تو در کمر دستم

حذر ز نالۀ زارِ نزاری و مپسند

بر آسمان همه شب از تو تا سحر دستم

مهل که غرق شوم بس که بر لب آمد آب

اگر چنان که نگیری درین خط دستم