گنجور

 
حکیم نزاری

چه محنت است که در عاشقی به ما نرسید

کجا شدیم که صد فتنه از قفا نرسید

به رویِ ما همه رنجی رسید در غمِ دوست

مگر که راحتِ رویش به رویِ ما نرسید

فراغتِ دل از آن داشتیم یک چندی

که عشقِ او به سرِ جانِ مبتلا نرسید

طمع به وصلِ چو اویی حماقتی ست عظیم

که پادشاهیِ عالم به هر گدا نرسید

اگر ز عشق ملامت به ما رسد چه عجب

بلایِ سرزنشِ عاشقات کجا نرسید

ز هجر و وصل چه نقصان کمالِ مجنون را

اگر به خلوتِ لیلی رسید یا نرسید

نزاریا چو تو رفتند ره روان بسیار

که یک رونده درین ره به منتها نرسید