گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

مرا به دردِ دل از دوستان جدا کردند

چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند

به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست

که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند

ز فرطِ حسنِ دل‌آویزِ خوب‌رویان بود

جماعتی که تقرّب به انزوا کردند

به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند

خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند

ز طرّه‌هایِ پریشان به یک کرشمهء حسن

هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند

کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم

عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند

جهول ترکِ من و مایِ خود نمی‌گیرد

که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند

به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من

بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند

دو وجه لازم حال‌اند انتظار و فراق

که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند

هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع

ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند

به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال

که در جنود مرا با تو آشنا کردند

جواب داد که آری مرا نمی‌دانی

که عشق را متصرّف نه عقل را کردند

چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار

که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند

ورایِ عشق و فرودِ خرد چه می‌خواهی

ترا میانهء این هر دو کون جا کردند