گنجور

 
حکیم نزاری

یار آن است که با یار موافق باشد

ایمن و ساکن و صافی دل و صادق باشد

یک جهت باید و یک دل که بود صاحبِ وجد

دو سری و دو دلی کارِ منافق باشد

هر چه پیش آیدش از نیک و بد و خوف و رجا

یار آن است که با یار موافق باشد

بی کم و کیف به هم داند و تسلیم کند

دوست را هر چه پسندیده و لایق باشد

بل که گر جان طلبد هیچ تفاوت ننهد

گر نهد عذر و کند دفع نه عاشق باشد

لایقِ عشق و محبّت نبود خاصه دلی

که سرآسیمه به انواعِ علایق باشد

عاشقِ سوخته خرمن چو نزاری باید

که به تشنیع در افواهِ خلایق باشد

همه شب بر سرِ کویِ صَنَمی گل رخ سار

با دلِ سوخته در خون چو شقایق باشد