گنجور

 
حکیم نزاری

مرا دلی ست که بر خویشتن بمی‌سوزد

چنان که جانم از آن سوختن بمی‌سوزد

درون سینه عجب نیست گر بسوزد دل

چو از برون تنم پیرهن بمی‌سوزد

به نامه شرح فراقش نمی توانم داد

که نوک خامه ز دود سخن بمی‌سوزد

چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست

که چرخ را دل بر جان من بمی‌سوزد

بسوخت جانم از این پس نفس نخواهم زد

ز سوزناکیِ آهم دهن بمی‌سوزد

ز آتشِ غم ، نفتِ فراق نزدیک است

که هر کجا که نشینم وطن بمی‌سوزد

عجب مدار از این سان که گشته ام بر من

دلِ نزاریَ کِ ممتحن بمی‌سوزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode