گنجور

 
حکیم نزاری

مرا مسخّر عقل مجاز نتوان کرد

که رند را به ستم توبه باز نتوان کرد

من آن نیاز کنم در شبی به می خوردن

که در نماز به عمر دراز نتوان کرد

کجا فسرده دلان را سماع ذوق دهد

چو سوز سینه نباشد نیاز نتوان کرد

شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم

که هم به کُل در طاعت فراز نتوان کرد

خیال دوست به من گفت روی برگردان

که در دو قبله به یک دل نماز نتوان کرد

ملالت از عقبِ عاشقان کنند ولی

ز پیش حکیم ازل احتراز نتوان کرد

بهشت نسیه نمی بایدم به طاعت نقد

که این معامله با اهل راز نتوان کرد

به زعم مدعیان ، عیش تازه خواهم داشت

که خوز هم دم دیرینه باز نتوان کرد

فدای دوست کند جان نزاری و محمود

چه جان بود که فدای ایاز نتوان کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode