گنجور

 
حکیم نزاری

هر کجا بی دلی و برناییست

مانده در دام عشق زیباییست

من اگر دوست را ندارم دوست

پس همه عمر من تمناییست

لایق درد عشق شیرینی

هم چو فرهاد درد پیماییست

متنعّم چو خسروِ پرویز

پس رو عشق نیست خودراییست

عدم مطلق است در باطن

گر به ظاهر وجود ماناییست

آسمان هم چو ذره سرگردان

از پی صحبت دل آراییست

بل که هر ذره یی که می بینی

دل مجروح نا شکیباییست

طمع استقامت اندر عشق

راستی را محال سوداییست

نقد را باش از آن که آینده

حالیا وعده یی به فرداییست

باش گو منتظر به پروانه

هر که را مهلتی و پرواییست

پنجه ی عشق را فرو بردن

نه به بازوی هر تواناییست

گر چنین نیست پس به هر گوشه

از چه هر روز تازه غوغاییست

آخرای دوستان نزاری زار

گر دمی می زند هم از جاییست

گر چه خفاش وار محجوب است

مولَعِ آفتاب سیماییست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode