گنجور

 
حکیم نزاری

نظرمان تازه می کن هر پگاهی

چه باشد گر کنی در ما نگاهی

کدامین باغ دارد چون تو سروی

کدامین چرخ دارد چون تو ماهی

مکن بیگانگی با آشنایان

عقوبت شرط نبود بی گناهی

اگر بر کشتنم محضر نویسی

ز هر عضوم برون آید گواهی

چنان ساکن شدم بر خاکِ کویت

که پیر معتکف در خانقاهی

نباشد عاشق آن کز کویِ معشوق

فراتر می تواند برد راهی

ترا دارم چه باک ار سیم و زر نیست

چو سر باشد به دست آید کلاهی

خوش است ار با تو در دوزخ کنندم

که با یوسف توان بودن به چاهی

غلط گفتم که با رویت بهشتی

چو در باغِ ارم باشد گیاهی

مترس از آتشِ دوزخ نزاری

که دوزخ بفسرد آتش به آهی

هم از وهمِ خیال اندیش باشد

گرت در خاطر آید اشتباهی