گنجور

 
حکیم نزاری

هر که را دادند از آن خمخانه می

دستِ هشیاری بشوی از کارِ وی

توبه ی ما خواه محکم خواه سست

تا چه خواهی کرد ازین افسانه هی

تا نیاید بیش بر دنبالِ ما

عقل بی تمییز را کریم پی

کُلُّ شَی ءٍ هالِک اِلّا وَجهَهُ

وجهِ دیگر کو کدامین کلّ شی

وعدۀ طیّ سما بر ما گذشت

این سجل را نیز هم کردیم طی

عقل و نفس و جان و جسم و دین و دل

فوق و تحت و یمن و یسر و نور و فی

راست می خواهی حجاب اند این همه

قیس از خود رفت بیرون نی ز حی

راست باش و راست رو اینک صراط

آخر ای بابا قیامت کو و کی

خویشتن بین باز مانده ست از سلوک

گم هم از گامِ نخستین کرد پی

چون نزاری جرعه نوش خضر باش

تا بدانی چیست میّت کیست حی

مردِ این معنی نه ای دعوی مکن

ور دوا خواهی مپیچان سر ز کی