گنجور

 
حکیم نزاری

همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست

هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست

درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست

برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست

نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم

که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست

اگر به خانه نشستست وگر برون آمد

نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست

عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست

قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست

برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان

که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست

به هرزه با کمرش در میان نهادم جان

چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست

همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا

زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست

به پای مردیِ عقلم امیدها بودی

همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست

نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم

ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست

خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا

نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست

چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق

کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode