گنجور

 
حکیم نزاری

برفتی و ما را به هجران سپردی

بس از عشوه بازآ که از حد ببردی

تصور نبودم فراموشی از تو

دریغا که بر مَنسیانم شمردی

به خار ستم چشم عقلم خلیدی

به دست جفا حلق جانم فشردی

نصیحت کنم خویشتن را که ساکن

فرودآ به پای خُم کار دُردی

کسی را یک جو ندارد غم تو

تو تا چند کوشی که از غم بمردی

نزاری نگفتم حذر کن ز قلزم

برفتی و خود را به طوفان سپردی