گنجور

 
حکیم نزاری

شهره ی شهر شدم در غم شهرآشوبی

وز که در دوستیِ او نگرفتم کوبی

بی‌دل‌آرامی آرام نمی‌گیرد دل

چه کنم بخت ندارد که ندارد خوبی

صبر بر وعده ی فردای قیامت تا چند

هم‌چنین بر نتوان ساخت ز من ایّوبی

دامن سرو قدی را به کف آرم امروز

در چنین سایه نشینم من و اینک طوبی

از محبت اثری نیست در آن سینه که نیست

در دلش جنبش دردی ز غم محبوبی

هیچ دل‌ سوخته را دردِ مسلمانی نیست

کیست کز دوست سوی دوست برد مکتوبی

مسند مصرِ دل ما نبود بی‌یوسف

حزن را نیست ولیکن به سر از یعقوبی

لافِ معنی نتواند که زند هر گولی

اژدهایی نتواند که کند هر چوبی

بر نزاری چه ملامت که ز مبدای وجود

میل هر طایفه‌ ای هست سوی مطلوبی