گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

بی‌دوست این منم که به سر می‌برم چنین

جان می‌کنم به هرزه و خون می‌خورم چنین

در تنگ‌نایِ غارتِ عشق اوفتاده‌ام

زین ورطۀ مخاطره کی بگذرم چنین

امّیدِ واثق است که از لطفِ بی‌دریغ

در دستِ غم رها نکند داورم چنین

هم لطفِ او کند مگر از روی مرحمت

دفعِ بلا که می‌گذرد بر سرم چنین

هر روز دل به واقعه‌ ای مبتلا بود

مادام تا به چشمِ خرد بنگرم چنین

دل می‌برند و هیچ غم من نمی‌خورند

افسون همی‌ کنندم و دم می‌خورم چنین

مسکین نزاری از دلِ خود رأی در بلاست

دشمن به عزِّ و ناز چه می‌پرورم چنین