گنجور

 
حکیم نزاری

گر بدانی که من از عشقِ که‌ام زار چنین

نکنی بر منِ دل‌سوخته انکار چنین

تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد

که برفته‌ست دل و دستِ من از کار چنین

نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم

کاین همه ولوله برخاست به یک‌بار چنین

تا نیفکند مژه بخیۀ اشکم بر روی

عشقِ من فاش نشد بر سرِ بازار چنین

با صبا گفتم اگر هیچ مجالت باشد

گو مرا ضایع و محروم بمگذار چنین

تو به جامِ می و عشرت شده مشغول چنان

من به دستِ غم و اندوه گرفتار چنین

آخر ای اهل نشست از سببی خالی نیست

که ز من دل‌بر برخاسته بیزار چنین

هیچ‌ افسرده ندارد غمِ من تا گوید

چون به سر می‌بری ای سوخته بی‌یار چنین

از نزاری‌ِ به زاری همه بیزار شدند

که چرا عاشقِ بی‌وقت شدی زار چنین