گنجور

 
حکیم نزاری

برون آمدیم از نشابور مست

سراسیمه و رفته دل‌ها ز دست

مرا یار کی بود بس مهربان

خدایش به رحمت کناد این زمان

بطی داشت اندر بغل پُر شراب

دلی پر نشاط و سری پر شتاب

فرو تاخت تا کاسه گیرد مگر

خطا کرد اسبش درآمد به سر

بیفتاد از اسب و برخاست چست

سلامت شراب آبگینه درست

یکی گفت اگر مرد رستم بدی

و گر شیشه پر آب زمزم بدی

شدی زیر این سرکش تند و تیز

هم آن خرد خرد و هم این ریزه ریز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode