گنجور

 
حکیم نزاری

سرآشفته ای مستِ خود رای بود

که در کشمرش پیش از این جای بود

سحرخواره ای شب نشین روز مست

می و مطربی را شده زیر دست

مُدام او ز آتش غذا ساخته

ز آب منی خود بپرداخته

نمیخورد بی چاره از هر ابا

بود کم تر از چمچمه ای شوربا

نه شربت چشیدی نه خوردی طعام

سراسیمه بودی مدام از مدام

شبی در برش آن سزای هجا

نفس منقطع شد ازو بر فجا

برآورد مطرب غریو و غرنگ

که راه نفس شد برین ترک تنگ

دویدند یاران او بر سرش

فروبسته دیدند دم در برش

رئیس ده و کدخدایان به هم

هراسان که گردند از آن متّهم

جگرگاه بی چاره بگشافتند

جگر، پوده و دل، سیه یافتند

چنین چند کس دیده ام کز شراب

فرورفت ناگه خراب و یباب