گنجور

 
حکیم نزاری

سه باب است هر سه مبیّن کنم

به عین الحقایق معیّن کنم

نخستین بدان ای عزیز پدر

که از خوی بد کرد باید حذر

تغافل مکن لااُبالی مباش

از الحمدلله خالی مباش

به صدرِ جهان با بزرگان نشست

ز اخلاق پاکیزه دادست دست

خصوصا به بزم نشاط شراب

که معموریش هست در، در خراب

بدصدِر ملوک و سلاطین مخواه

که خود را در اندازی از هر پگاه

ندامت بود حاصل آن ندیم

که در صدر خلوت بود مستقیم

خطرناک‌تر زان مقامی مخواه

که باشی یکی از ندیمان شاه

ولی چون در افتادی و چاره نیست

به بی‌چاره در چاره بی‌غاره نیست

به سر در بیفتی به پای علو

باسفل مکن در تراجع غلو

گشاده جبین باش و بسته میان

که شاگرد خدمت نبیند زیان

به غمزه مکن سوی مطرب نگاه

معاذ الله از تهمت پادشاه

به حرمت سر خدمت افگنده پیش

به عزت نگه داشته حَدِّ خویش

روانیست بسیار برخواستن

دگر مجلسی هر دم آراستن

مکن سردهی تا توانی قبول

که زود از تو گردند دل‌ها ملول

خصوصا اولوالامر بر زید و عمرو

تحاشی کن البتّه از نهی و امر

نگویی بسی و نباشی خموش

نگه‌ دار حدِّ توسّط بکوش

نه خاموش بودن به یک بار نیک

نه بسیار گفتن به تکرار نیک

نگویی سخن تا نپرسند، به

چو گفتی به تکرار زحمت مده

چو گفتن و نیکو نیامد سخن

به اصلاح کلپتره کوشش مکن

گرانی مکن زود ره گیر پیش

مخور بیش البتّه از حدِّ خویش

برون آی بی‌چشم و گوش و زبان

نکو بشنو اندرزِ این مهربان

دویم قوم دیگر ز آزادگان

جوانان و یاران و هم‌زادگان

حریفانِ شایستۀ پُر هنر

پسندیده اخلاقِ نیکو سیر

ظریفان روشن‌دل و تازه‌روی

همه نکته‌گیران همه بذله‌گوی

بر آواز چنگ و دف و عود و نی

شب و روز بر دستشان جام می

به رسم ضیافت به توزیع و دور

به پای علم خوردن و دستِ جور

موافق به آئین هر قوم باش

به نقل و شراب و به انواع آش

به لطفِ عمیم و به لفظِ شریف

نگه‌دار حدِّ ندیم و حریف

به هزل اندکی میل کردن رواست

که طبعِ جوان مایل هزل‌هاست

هجا خود پسندیدۀ عقل نیست

اگر عاقلّی بیش خود برمه‌ایست

به امثال و اشعار و ابیات خوش

روایات نغز و حکایات خوش

سماع خوش و نغمۀ دل‌گشای

علی‌الجمله خوش باش و خوش‌دار جای