گنجور

 
حکیم نزاری

شنیدم که وقتی علی الاتفاق

سفر کرد عطّار سوی عراق

مَه روزه برخاست از بامداد

ز دروازۀ شهر بیرون فتاد

به حاجت درون، شد به ویرانه‌ای

سبک گشت ساکن به گوشانه‌ای

هم آنجا به گوش آمدش بانگ رود

که می گفت با رود شخصی سرود

بر آهنگ آواز او رفت پیش

کهن هندویی دید مجروح و ریش

نشسته به بیغولۀ خانه‌ای

سبو کهنه‌ای پیش با لانه‌ای

برآوردی از درد دست نیاز

که هستی تو بینا و دانای راز

ز تو درد و درمان، ز تو نار و نور

ببخشای بر عجز من یا غفور

بکردی نیاز و بخوردی شراب

سرودی بکردی به هندی رباب

چو عطّار را دید مسکین غلام

بیفتاد و گفتی مگر شد تمام

گمان برد لالای گَنده بغل

که عطّار با محتسِب شد بَدَل

نیامد به خود روزگاری دراز

پشیمان شد از کار خود پاکباز

سر آن ضعیف از زمین بر گرفت

به صد لابه با او سخن در گرفت

که از من چه می‌ترسی ای دردمند

نظر برگشای از سخن لب مبند

غریبم نَه‌ام محتسب نی فقیه

نیاید ز من کار مرد سفیه

به زیر زبان گفت لالای پیر

که گر راست گویی یکی می بگیر

فرو ماند بیچاره در کارِ وی

نَبُد خورده در مدت عمر می

مه روزه و مرد پرهیزگار

به خود گفت بس مشکل افتاد کار

چو خواهد شد این مرد مسکین هلاک

نگیرد به اینم جهان دار پاک

دلی گر به دست آورد مرد راز

هَمَش روزه مقبول شد هم نماز

درین نیز سرّی بوَد مرد راز

که سوزی است هر جنبش درد راز

سرِ بی‌خبر از کنارای شگفت

فرا کرد دست از زمین بر گرفت

فروریخت آن لانۀ پر شراب

رخ و چشم بستردش از خاک و آب

بدادش از آن لانۀ پر یکی

ز خود رفته آمد به هوش اندکی

ز احوال او شمّه‌ای باز جُست

خبر دادش از علّت خود درست

چو درمانش از آب انگور بود

در آن درد بیچاره معذور بود

برون رفت عطّار از آن تیره جای

مریدانش استاده بر در به پای

روان شد به سر منزل خانقاه

مگر محتسب پیشش آمد به راه

گریبان گرفتش به قاضی کشید

که خورده‌ست این نامسلمان نبید

بدو گفت قاضی که می خورده‌ای

بلی گفت، گفتش خطا کرده‌ای

به دین تو گویی حلال است می

ز دینش بپرسید و از کیش وی

بدو گفت در کیش ترسا رواست

که هستم درین کیش چون تیر راست

نگه کرد قاضی بدان فرّ و ریب

دریغ آمدش گفت ننگ است و عیب

چو تو روح پاکی که ترسا بوَد

چنین روح مطلق مسیحا بوَد

بدین فر و فرهنگ و نور و نوا

مسلمان نباشی نباشد روا

بدو گفت عطار ای رهنمای

مرا دیر شد تا بر این است رای

ندیدم کسی را به عهد استوار

که بر وی دل من گرفتی قرار

ولیکن ترا گر چنین است خواست

که بر من کنی عرضه ایمان رواست

بنازید از آن شیخ اسلام سخت

زر آورد چندی و هر گونه رخت

در اسلام آیین او تازه کرد

نبد هیچ نقصان در ایمان مرد

برون آمد آسوده و جمع شاد

وزان مالی نیمی به درویش داد

دگر نیمه در خرج اصحاب کرد

برانگیخت در رفتن از آب گرد

یکی گفتش ای مقتدای رجال

به یاران خبر ده ازین سرّ حال

که آغاز چون بود و انجام کار

برون آر چندین دل از زیر بار

به آنها که بودند از اهل راز

فرید آن مقامات را گفت باز

همین است مقصودش ای راز جوی

که گر مرد راهی دلی باز جوی

به دست آر دل طاعت این است و بس

دلِ اهل دل اصل دین است و بس

ز ابلیس کس طاعت افزون نکرد

چو مغرور شد عاقبت زخم خورد

چو نگزاردی طاعتِ آب و گل

نبینی که چونت بیاسود دل

پس از طاعت معنوی کن قیاس

دلی را به دست آور ای حق شناس

خدا از تو خشنود آنگه بوَد

که از تو به اهل دلی ره بوَد