گنجور

 
حکیم نزاری

اگر حاجتی داری از پادشاه

ازوجز به لطف و مدارا مخواه

نگه دار فرصت، در ان وقت گوی

که باشد ملک خوشدل و تازه روی

به هر حال تخفیف ابرام کن

به رِفق اتش تند را رام کن

گرانی مکن، ترک الحاح گیر

جواب انچ گوید سَبُک در پذیر

مَبَر تا توانی به صدر ازدحام

خصوصا در ایام ماه صِیام

معده پر تفت و تاب تنوری بُوَد *

که نتوان برو ریخت یک قطره آب

زمین چون اثیر از دم و دود و نور

تو هم آتشی زن دگر در تنور

چو حاجت بر آری به درگاه شاه

مکن استعانت جز از نیکخواه

شفیعی به دست آر و حاجت بگوی

ز کنکاش دانا تجاوز مجوی

گرت منع فرماید ار التماس

ز رای خود اندر گذر بی مکاس

وگر آیدش عرضه کردن پسند

رسی در مراد و شوی بهره مند

نباشد معاون جز از رای راست

بَد و نیک در مشورت رای راست

و گر جز به دانا بری مشورت

نگیرد خردمند دانشوَرَت

چو دارو نه در خورد علت خوری

ز مالک عجب دارم ار جان بری

کجا منفعت یابد از رنج بُرد

هر آنکو ز مالک مسیحی شمرد

خردمند را گر به چیزی که خواست

نگردد چنان کش بود طبع راست

نیاید برو سخت و بر بی خرد

ز مویش اگر فوت شد بگذرد

که ناقص نداند مگر رای خویش

به یک چشم بیند ز مبدای خویش

چو کردی بر آن خشم او چشم پوش

برآید ز نومیدی اندر خروش

دلیل است بینا و دانا خرد

ز هر سو که خواهی تراره بَرَد

ز یک روی مقصود اگر در نیافت

به یک روی دیگر عنان بازتافت

چنان شاد و خرسند و خوش دل بوَد

که مقصودش از وقت حاصل بوَد

کند نامرادی به عشق اختیار

ز بهر مراد خداوندگار

مراد ار کند بر خِرد پایمال

از آن به که رد گشت دست سؤال

به بوک و مگر هیچ ازو در مخواه

ازین روی حاجت مبر پیش شاه

که گر آورد خلعتی با میان

نگو ورنه چیزی نباشد زیان

بوَد پادشا را سبک داشتن

دماغ از تهوُّر بینباشتن

چو خو کرده باشی به رد سؤال

حریصی کند بعد زا آن لامحال

نه شرمت بوَد مانه و نه حیا

به خدمت درآیی به روی و ریا

روا نیست از پادشا چند جای

که در بحر حاجت زنی دست و پای

یکی در مقامی که باشد به خشم

اگر فوت جسمی و گر نور چشم

وگر خدمتی کرده باشی تمام

به مزدش گمان اوفتد یا به وام

وگر حاجتی کرده باشی روا

نگیری دگر حاجتی در هوا

درین هر سه موضع که عین خطاست

ز حاجت که محروم مانی رواست

چو محتاج گردی به چیزی ز شاه

به هنگام فرصت نکو کن نگاه

که باشد به طبع و نباشد ملول

که گر تُند باشد نباشد حَمول

چو دارد به رغبت نظر سوی تو

تبسم کند تازه در روی تو

بگو تا بیایی ز امید بَهر

چو بی‌وقت گویی در افتی به قهر

و گر ندهدت گاه گاهی جواب

فرورفته باشد به فکری صواب

جو نومید گردی ز امید خویش

مگیر از تحیر رهِ جست پیش

نه هر لحظه کاری گشاید ز شاه

به رغبت جواب خوش آید ز شاه

بسی باشد اندیشه‌های نهان

که او داند و بس ز خلق جهان

چو خاموش باشد سر افکنده پیش

در آن لحظه مشغول باشد به خویش

در اندیشه جایی بوَد آن زمان

که آنجا ندانی یقین از گُمان

بباید چو هنگام کردی درست

به ترتیب بیرون شد کار جست

به رفق و تلطُّف اعادت نمای

به مفتاح تکرار در برگشای

زمان تا به شست افکند حلق حوت

صبوری بیاموز از عنکبوت

به کنجی بوَد منتظر مستدام

که تا کَی ذُبابی درافتد به دام

تو هم صبر کن حاضر وقت باش

چو هنگام کِشتن نباشد مپاش

مبر از پی حاجت هر کسی

ز انواع زحمت به حضرت بسی

اگر چه صلاح است و خیر و صواب

حذر کن ز افراط در کلّ باب

گرانی و خواری فزاید سؤال

ازین هر دو پرهیز در کلّ حال

یقین دان که گر بر زبان نایدش

به دل در کراهیت افزایدش

تجاوز مکن در حدود ای پسر

چنان تاز کاندر نَاُفتی به سر

چو درخواستی کاری از پادشاه

زیادت ز مقدار طاعت مخواه

که آن کس به حِرمان سزاوار گشت

کز اندازۀ حدِّ خود درگذشت

وگر خود نخواهی پسندیده‌تر

قناعت ز هر چیز بگزیده‌تر

تقاضا کند بر دل پادشاه

قضا حقِّ خدمتگر نیک‌خواه

بُوَد هم کز آنچت امید است و خواست

به اَضعاف در خاطر پادشاست

وگر مستحقی و ندهد کفاف

مزن بر سر کوی و هنگامه لاف

نه بر تست، آن عیب بروی بوَد

وگر خود همه حاتم طی بوَد

وگر نیز لازم شود خواستن

ضرورت بدین کار برخاستن

کفاف معیشت زیادت مجوی

به حرص از پی کسب پیشی مجوی

چنین گفت با خواجه روزی غلام

که بر خود مکن حقِّ خدمت حرام

کند خدمت آنگه کفایت دهی

که نانش به قدر کفایت دهی

چو داری طمع سود و بینی زیان

بوَد لقمۀ استخوان در میان

به خواری ز عزّت بریدن امید

سمومی بود حاصل از ظلّ بید

چو برداشتی حاجتی پیش شاه

ز مقصود خود یا ز یارانِ راه

تغیّر مکن گر نیابی جواب

به نوعی که رای تو بیند صواب

کراهیت تو دل پادشاه

ببیند، کراهیت او مخواه

چو در وی اثر کرد اکراه تو

روَد شاه بر ضد دلخواه تو

وزان پس به کارت در آید خَلَل

شود منفعت با مضرّت بَدَل

دل خویشتن شاد و خرسند کن

اعادت به رای خردمند کن

اگر بود و گر نه بگو لامحال

که دشوار و ناممکن آمد سؤال

نبودم مگر مستحقّ قبول

وگر شاه بود از شواغل ملول

کسانی که در خلوتش رَه برند

حدیثت به گوش شهنشه بَرَند

کَرَم آستینت گرفته به دست

سپارد به دست مرادی که هست

خردمند هرگز زیان ای حکیم

نکردست بر پادشاه کریم

گرت شاه خواند و گر خود رَوِی

مکن ابتدا تا سخن نشنوی

چو حاضر شدی پیش دستی مکن

بِهِل تا نخست او بگوید سخن

چو آغاز فرموده باشد بکوش

که تا جان و تن کرده باشی دو گوش

مشو در میان تا به قطع کلام

همه فهم کن هر چه گوید تمام

وزان پس جوابی به اندیشه گوی

مگردان ز سوی دگر چشم و روی

سخن جز به حاجت مگو در جواب

میامیز درهم خطا و صواب

به وجهِ غَرَض وقت عرض سخن

ز کس پیش خسرو سعایت مکن

به تهمت شود بر تو همواره شاه

کند رَد حدیث تو یکباره شاه

تو چون جانب خویش بینی و بس

نبینی دگر هیچ جانب ز کس

تو در فکر آن کز چه روی و چه راه

به رنگی امیدت برآید ز شاه

وزان سو دگر شاه در جُست و جوی

که چون بر تو بندد در گفت و گوی

چو در معرض تهمت افتاد مرد

هَبا گشت هر کار و خدمت که کرد

اگر صد سخن گفت از آن پس صواب

یکی را به واجب نیاید جواب

نخوانند جز خائن و حاسِدش

همه نقد عزّت شود کاسِدش

اگر چند باشی خردمندوار

مکن عرضه بسیار بر شهریار

ز بسیار منمای جز اندکی

وگر راست می خواهی از صد یکی

به فضل و به دانش مکن چیرگی

که حاسد کند حمل بر خیرگی

چو دعوی بسی کرده باشی نخست

به دعوی درون باید آمد درست

بوَد کز تو آید خطایی پدید

کز آنت بباید خجالت کشید

هنر کارفرمای و دعوی مکن

که اندک عمل بهتر از پُر سخن

مشو درهم ای یار اگر بد کنش

گشاید زبان بر تو در سرزنش

چو خواهی که طیره شوی پیش شاه

به قصدت نکوهش کند عیب خواه

گر آن عیب در تست کاو باز گفت

در آن دم کن آن آشکارا نهفت

در آن کوش تا برنیایی بهم

به تندی محقَّق شود متّهم

جوابش به آهستگی باز ده

که آهستگی در چنین جای به

وگر نبود آن عیب در نَفْس تو

به تهمت در افتند از نفس تو

چو زان عیب‌ناکی که بد گوی گفت

چرا بایدت کینه در دل گرفت

ز باطل مشو طیره در گفت و گوی

به جز راه حق تا توانی مجوی

بلی نصرت از جانب حق بوَد

جواب محقّق مصدّق بوَد

به حق گر جوابش دهی حقّ اوست

درین موضع ار هزل گویی نکوست

اگر چند باشد سخن ناگزیر

مگو بر سر خوان قلیل و کثیر

که البتّه هنگام گفتار نیست

در آن حال جز خامُشی کار نیست

حلاوت مکن تلخ بر پادشاه

مزن اشتها را به بیهوده راه

اگر شه کند ابتدای سخن

توهم استماعش به تعظیم کن

به پیوند بر گفتِ او گفتِ خویش

چو خاموش گردد سرانداز پیش

«نزاری» درین نکته ای نیز هست

خردمند را گر چه تمییز هست

مهمات را گر چه هم فرصتی است

مقامات و اوقات را رخصتی است

ولیکن مرا چون مهمی فتاد

که رویش به خیرست و انصاف و داد

ندارم به نزد خداوندگار

نه موقوف وقت و نه هنگام بار

بکوشم که کاری برآید مگر

ندانم از آن فرصتی خوب تر

نگه دارم اول حقوق نعیم

که دارم به گردن ز شاه کریم

ثوابی کتم حاصل از عدل و داد

دل رافع قصه خشنود و شاد

روا نیست من در شراب و کباب

بوَد مستحق بر در اندر عذاب

حرام است بر من شراب و طعام

به گردن گرفته ز مظلوم وام

بکوشم دلی تا به دست آورم

وزین بحر صیدی به شست آورم

دلی صید کردن به عزّ قبول

بوَد محضِ طاعت به قول رسول

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode