گنجور

 
حکیم نزاری

به جایی که شاه از تو دارد حجیب

مرو تا توانی بترس از نهیب

که نفرت پذیرد چو شرم آیدش

به وحشت ز تو طبع بگزایدش

ز وحشت کراهیّت آید پدید

امید از سلامت بباید بُرید

چو بینی بر ابرو گره شاه را

بگردان ز نزدیک او راه را

چو دیدی که شد طیره حالی گریز

که بر دوستی ره زند خشم تیز

بترس از عقوبت که وقتی بدست

خصوصاً که مجرم نیاید به دست

در آن دم مباش ایمن از قهر خشم

که بر تو بریزد مَلِک زهر خشم

نباشند شاهان مگر زود سیر

تو خدمت کن و در وفا باش دیر

به تیمار اَشغال خود کن قیام

دل و جان به تکلیف خود دِه تمام

به افراط کردن خروج و دخول

نشاید که شاه از تو گردد ملول

بلی مجلس شاه را بر دوام

ملازم مباش و مَبَر اِزدحام

چو بسیار گردند در کوی یار

شوند آخرالامر بر یار خوار

سبک روح دفع ملامت کند

گران جان به خدمت حوالت کند

ز پس باشی و پیش خواند ترا

از آن به که از پیش رانَد ترا

به نزدیک خود خواندن از دُور پیش

به از دُور کردن ز نزدیک خویش

به تدریج برتر شدن گام گام

نه برجستن و اوفتادن ز بام

مَو‌ونات خود بر دل دیگران

سبک دار اگر چند باشی گران

خصوصاً که بر خاطر پادشاه

چه کوه اُحُد از گرانی چه کاه

سبکبار باید که باشی مدام

گرانی به اندازه کن والسّلام

چو در مجلس شه شدی ارجمند

مکن سعی بسیار در گفت و خَند

نشاید که ترک ادب خو کنی

نه نیکو بود گر نه نیکو کنی

نگویم که غمگین و دلتنگ باش

گران جان مجلس چو خرسنگ باش

مزن از علامت بر ابرو گره

بخور می به طبع و بهانه منه

به کف بر مدار و گرانی مکن

سبک رغبت دوستکامی مکن

مَهِل جرعه در جام و پاکیزه نوش

فراوان نشستن به مجلس مکوش

اگر جامِ شاه از حریفان جداست

کم و بیش اگر جرعه مانی رواست

مراد احتیاط است و بس زین سخن

چو مَیخواره ای پس تعزّز مکن

از آن پیشتر باز ده جای خویش

که از دوش مردم کنی جای خویش

بهُش باش و با خویشتن دار دل

چنان رو که فردا نباشی خجل

چو رفتی ز بزم ملک زینهار

که مجلس نسازی به لیل و نهار

و گر خورده ای خاصة خسروی

نکوشی در آن تا مگر پس روی

ولی باش چندان که باشی به جای

خوش و خُرّم و تازه و دلگشای

دژم روی منشین و خاطر نژند

درِ عیش بر طبع شه در، مبند

چو باشند با طبع او ساخته

بُوَد عیش بی عیب و پرداخته

نگه کن که مَیل دل شاه چیست

بر آن نوع باید به هنجار زیست

چو خوانَد به وقت سخن پادشاه

ترا پیش خود، پیشِ خود کن نگاه

مرو بیش از آن پیشتر زینهار

که دامن زنی بر خداوندگار

مرو نیز چندانک رانی به راه

که اسبت زند خویش بر اسب شاه

زیان داردش خاصه دلخسته را

در اندیشة عذر دل بسته را

چو گستاخیی در میان راه یافت

سراسیمه گشت و ز خجلت بتافت

چو نَبوَد ملک با تو اندر حدیث

گران جانی از حد مَبَر چون خبیث

بر آن بیشتر باز پس تر درآی

نگر چون بود رسم باری مپای

و گر باز خواند به کاری دگر

سخن رانَد از روزگاری دگر

چنان ران که باشد سر اسب شاه

مقابل به زین تو ای نیکخواه

به آن تا چو شه با حدیث اوفتاد

به گردن نباید ورا تاب داد

دگر آنک در موکب شهریار

مشو هیچ بر اسب بدخو سوار

چو در آب راند وگر در خلاب

مران بر عقب اسب خود برشتاب

خردمند هم در کشد دامنش

ز کاری که خَوف است پیرامنش

ز وِلدان و غِلمان و خدمتگران

به در گاه شه از کران تا کران

تحاشی کن و خویشتن دور دار

خرد را ز اکراه معذور دار

فتد تهمت و شکّ و ظنّ و گمان

به مُلک و به مال و به خان و به مان

خطرهای دیگر به اسباب ها

کزان بر ضمیر اوفتد تاب ها

تو بی جرم و در معرض صد گناه

رسن در سر گرگ و یوسف به چاه

چو شد پادشا بَدگمان مشکل است

تو غافل که او را چه سِرّ در دل است

اگر مشتبه شد دل پادشاه

ندانی به تدبیر اصلاح راه

اگر بی گناهی و گر جُرم کار

ز عفو و عقوبت برون نیست کار

ولیکن چو ظاهر نگردد که چیست

عذابی بود زندگانی نه زیست

ازین ورطه روی سلامت مدار

مگر پرده برخیزد از روی کار

اگر با کسی شاه سِرّی بگفت

تو آن را تجسّس مکن در نهفت

تحاشی کن از محرم سرّ شاه

و گرنه تو و معرض اشتباه

شنیدی مگر پند پیران پیش

که در تیهِ تهمت مینداز خویش

و گر سرّ خود با تو گوید به راز

تو اسرار خود هم بدو گوی باز

اگر بر کسی نیز پیدا (؟) شوی

بسی برنیاید که رسوا شوی

ندارد پسند از تو شاه حلیم

دراُفتی به گرداب امّید و بیم

و گر کینه گیرست و برکار بَست

درست از تو یکبارگی برشکست

و گر تیز خشم است هم در زمان

خدنگ تغیّر نهد در کَمان

زَنَد آتش خشم در خرمنت

بسوزد همه رخت جان و تنت

به گستاخ رُویی مرو پیش شاه

نکو دار خود را ز آتش نگاه

اگر چند داری محلِّ قبول

بُوَد راهت اندر فروع و اصول

به گستاخی امّا نیابی جواز

فَرَس بر سر ژرف دریا متاز

اگر حشمت از جای برداشتی

به جز رخت تهمت چه بگذاشتی

مَدَر پردة احتشام ای پسر

به باد فنا برمَدِه جان و سر

بُوَد شاه را از پی حفظ و باس

بدین هر سه علّت ز دشمن هراس

یکی آنک باشد قوی حال و زفت

دویم آنک با مکر و حیله است جفت

سیوم آنک دارد طریق فریب

ازین هر سه باشد دلش پر نهیب

تو هم زین سه دشمن به درگاه شاه

همی دار پیوسته خود را نگاه

در اخلاق و آداب خدمت بکوش

به عزم و به حزم و به عقل و به هوش

نکرد و نداد ای پسر بی گمان

نه آتش محابا، نه دریا امان

مقامات مشکل مَنِه پیش شاه

که نبود به بیرون شُدش هیچ راه

ازین چند نوعش منه راه پیش

بسی نوش دیدند و خوردند نیش

نه سودی که باشد زیانش عظیم

نه کاری که پیش است از امید و بیم

نه چیزی که چون جا کُند در دلش

نباشد سرانجام از آن حاصلش

نه مالی که ناحق ستاند ز خلق

که آزرده گردد از آن لقمه حلق

چو گفتی و بنشستش اندر ضمیر

به جز خویشتن را مقصّر مگیر

اگر خود خطا رفت تلقین تو

نداند جز از رای کژبین تو

و گر راست آمد ز فضل خداست

ز سرمایة دولت پادشاست

ز دشواری و نازکی کارها

که در مُلک ظاهر شود بارها

مهمّات را وقت نتوان شناخت

که داند که تقدیر ایزد چه ساخت

بسی کارها گشت بر بخردان

که اندیشه را ره نباشد بدان

یکی آید اغلب ترا بیش کار

که غافل بود شاه را پیش کار

بهُش باش روزی که ایمن تری

که با دشمن آن روز هم نسپری

بسیجیده باش از پی کار خویش

چه دانی که کَی آیدت کار پیش؟

به بیداری و هوشیاری گرای

ز تقصیر و غفلت تحاشی نمای

ز انکار و اکراه وقتی رهی

که ترک تن آسانی خود دهی

بزرگ آفتی دفع کردی ز خویش

گر این چند شهوت براندی ز پیش

ز شرب وطعام و لباس و لباس

بود نفس پاکت به شکر و سپاس

ز هر آرزو و تمتّع که هست

توانی ازو کرد کوتاه دست

شَرَه را به تدریج ساکن کنی

ولایت ازین قوم ایمن کنی

بُوَد واجب این شرط بر خاص و عام

ازین چند خصلت برآرند نام

یقین دان که واجب تر از راه راست

به تخصیص بر چاکر پادشاست

چو در مجلس شاه بیند مدام

ز هر نعمت شراب و طعام

گر آنجا نشد قاهر نفس خویش

نخوانندش الّا شکم خوار بیش

به خوان بر چو بنشاندت شهریار

نظر پیش گیر و سر افکنده دار

حریصی مکن از شَرَه بر طعام

مکش باز دست از خورش هم تمام

به تدریج در لقمه ای چند شو

نه چندان که بس سیر خرسند شو

شرف در طعام است و جای نشست

نه در لقمه و جرعه ای سیر و مست

نه پنهان و نه آشکار ای پسر

مکن هیچ از جانب شه نظر

خصوصاً گَهِ لقمه بردن به کار

نظر سوی دست و دهانش مدار

که چشمش در آن حال اگر بر تو خورد

که دارد خطا بر تو چون حمل کرد

بُوَد کافتد اندر دلش صد گمان

تو خود غافل و بی غرض آن زمان

به ظاهر طعام است بر خوانِ شاه

به باطن توان کرد ازو انتباه

که اخلاق را بر طعام و شراب

کنند امتحان بر درنگ و شتاب

چو عِلم فراست برآرد عَلَم

کند فرق عیب و هنر را ز هم

کرا در خورش غالب آید شره

یقین دان که بُردَست حرصش ز رَه

بُوَد طبع گردنده و بی وفا

کشان از حریصی ز هَر کس جفا

و گر دست هر سو کشد در طعام

بُوَد نیز با حرص گستاخ و رام

ندیدند حُرمت ز گستاخ رَو

نبینی تو هم راست از من شنو

و گر دارد از خوردنی بسته دست

چنان دان که آزار و حِقدیش هست

همی ترسد از خوف نان و نمک

که حرمت کند خوف آزار حَک

و گر زانک بر لقمه دارد نظر

بُوَد عیب جوی و ملامت نگر

و گر از پی لذّت هر خورش

شود ملتفت بهر تن پرورش

به طبع است با کودکان سازگار

که افتاد با لذّتش کارزار

و گر بر هم آمیزد از هر خورش

نه ترتیب دیدست نه پرورش

ازو صبر و تمییز صورت مبند

نداند پس و پیش و پست و بلند

و گر جامه آلاید اندر طعام

بود زفت و ناپاک و بی نام و ننگ

نمی دارد از عیب خود را نگاه

برو صحبت این چنین کس مخواه

و گر باشد آهسته و خرد خای

بُوَد عاقبت بین و مشکل گشای

و گر چشم و دستش بُوَد هر دو پیش

به کبر و تعزّز نیالوده خویش

بُوَد مالک مُلکِ نفس شریف

وزین عیب ها جمله پاک و لطیف

اگر تیز فهمی و باریک بین

بپرهیز از عیب های چنین

گر از خوان خاصت دهد پادشاه

همه شرط خدمت نکو کن نگاه

بهُش باش و برخیز و بِستان ببوس

نه بی التفاتی کن و نه فسوس

ولیکن مکن دست در خوردنش

مگر اندکی چاشنی کردنش

اگر چه درین عهد عیب آورند

که از دست میر و ملک کم خورند

ملامت کنند از شراب و طعام

نخوردند از دست مهتر تمام

بگیرند گوشَت که بنمای کو

مخور بیشتر جام تو جام تو

به انصاف نزدیک تر آن بُوَد

که چون مشتهی بر سر خوان بود

کند خویشتن را به ترتیب سیر

نه بس زود زود و نه بس دیر دیر

تجمّل به اندازه کردن رواست

خصوصاً که از نعمت پادشاست

نباشد گزیر از تجمّل بلی

به حَدّی که غالب نباشد دلی

که چون درگذشتی ز حدّ گزاف

رعونت شمارند و طامات و لاف

چه گوید عَدُو چون زبان در کَشَد

صف لشکر بُغض و کین در کشد

فلان را که کس را نداند به کس

ز خدمت تجمّل مرادست و بس

نیاید غُلُو در تکلّف به کار

ولی خویشتن را مقصّر مدار

به ملبوس و مرکوب و آیین و ننگ

مکن با ملک هم نشانی به رنگ

به باطن همی باش همرنگ او

به ظاهر بپرهیز از ننگ او

ز شاهی همین است مقصود و بس

که با وی برابر نرفتست کس

چو بیند برانگیزد از خشمِ تیز

ز جان برابر نشین رستخیز

اگر پادشا دوست دارد و لیک

لباس گرانمایه و اسب نیک

برآورده ایوان و کاخ و رواق

پس و پیش بگرفته تیغ و چماق

ازین شیوه پوش و تجمّل رواست

خصوصاً که فرمودة پادشاست

بپرهیز از آیین و رسم و شعار

که عادت کند دشمن شهریار

مکن خویشتن را بدو مشتبه

به خود نام بدخواه بر خود مَنِه

که چون بیندت بر شعار عَدو

چه خواند ترا، یادگار عَدو

مبادا که دشمن کند روی تو

به چشم رضا ننگرد سوی تو

همه رسم و ناموس در کار خویش

نگه دار تا پس نیفتی ز پیش

اگر رونق کار خود ننگری

از آن پس به عزلت نشین و گری

فرو ریزد از هم همه کار تو

برون افتد از نقطه پرگار تو

بدین غافلی آب حشمت مریز

کزان پس کند با تو دشمن ستیز

چو داری نگه پایگه برقرار

بُوَد بر تو آن منزلت پایدار

درین نکته منگر ز روی قیاس

یکی از مهمّات نازک شناس

اگر مُبتلایِ ستم کاره شاه

به خدمت شدی زندگانی مخواه

چو بی رحمت آمد خداوندگار

به بخشایش او توقّع مدار

درختی است چون سر برآورد راست

که بار و بر او عذاب و بلاست

به هر در که بیرون شدی زین مغاک

نداری طریقی دگر جز هلاک

خلاص تو در چیست، دانی گریز

اگر می توانی سبک باش خیز

به هر وقت و بی وقت در روز و شب

که کردت به خدمت همیشه طلب

اگر صد مهم باشدت ناگزیر

در آن لحظه ترک مهمّات گیر

توقّف مکن وقت تقصیر نیست

چو فرمان رسد جای تأخیر نیست

ز حاسد به طعن ملامت بترس

قیامت کند از ملامت، بترس

اگر چند بارت بخوانند باز

اگر بر حقیقت اگر بر مجاز

به رفتن نباید که باشی ستوه

ترا خود بس آن عزّت و آن شکوه

بکَش رنج نزدیکی پادشاه

که رنج است سرمایة عزّ و جاه

تو و راحتِ دوری ای پخته خوار

که دوری کند مرد را خام کار

چو شه درفزاید به تمکین تو

مُعاند مضاعف کند کین تو

ز هر جانبت حاسدی دشمنی

بَر اِستَد مقابل چو آهرمنی

چو زنبور نیش آب داده به زهر

چو افعی کف آورده بر لب ز قهر

طریق تو آن است ای چاره ساز

که گِرد رُعُونت نگردی و ناز

مکن بارنامه به جاه و به مال

که گویند هست از در گوشمال

بَد کس مخواه و بَد کس مگوی

هم آسوده دل باش و هم تازه روی

قضا حقّ هر کس به انصاف داد

نگه دار اگر خواهی انصاف و داد

به عجز و زبونی مشو پیش کار

غم هیچ تر دامن خَس مدار

اگر عجز کردی دلیری کند

چو سُستی کنی بر تو شیری کند

مترسان ز خود هیچ بدخواه را

که ظاهر کند بر تو اکراه را

اگر خویشتن دار باشی و راست

جهان خرّم از اعتدال هواست

به یک بار نه سرد باش و نه گرم

نه چون سنگ سخت و نه چون موم نرم

تُو هَم با یار شیرین سخن

که ابرو ترش کرد تلخی مکن

به عیش خوش آنگه توانی گذاشت

که بر خود خرد برتوانی گماشت

طمع بگسلانی ز پیوند خویش

به همّت برون آیی از بند خویش

میان بنی آدم از حرص و آز

عداوت به میراث ماندست باز

و گرنه نه خون در میان و نه خوار

مرا و ترا با عداوت چه کار

اگر شاه را پیش جمعی کسان

احادیث مُضحِک رود بر لسان

مخند و تعجّب مکن بیش و کم

که عَیب است از آن بر عبید و حَشَم

سبک داشتن هیبت شهریار

نکردست کوه گران اختیار

و گر از پیِ خنده گوید سخن

به مقدار بر خنده تقدیم کن

چو از شاه دارد سخن در تو روی

تو هم بر مرادش بخند و بگوی

و گر با تو نبود حدیثش خموش

ز روی ادب در جوابش مکوش

مَیَنداز خود را میان سخن

که افکند با دیگری شاه بن

و گر شاه با دیگری گفت راز

تو خود را در آن دخل و خرجی مساز

و گر زانک واقف شدی هوش دار

مکن عرضه آن راز بر شهریار

نشاید نمودن بدو راز او

نباید ز خود ساخت غمّاز او

مشو پَس رَوِ راز پنهان شاه

به تهمت مکن طاعت خود تباه

چنان دان که باشد ز انواع کَید

چو راز مَلک کرده باشند صَید

خطا کرد و نَنهفت اسرار خویش

ولیکن ببخشای بر یار خویش

زبان در حدیث نهانش مکن

چه گویم، دگر قصد جانش مکن

چو تنها بمانی به نزدیک شاه

به اندیشه در هر سخن کن نگاه

به واجب نگه دار اطراف خویش

دَمی در فروبند بر لاف خویش

نظر بر تو باشد خداوند را

تصرّف کند قطع و پیوند را

یقین دان که چون با تو پرداختست

ترا قبلة امتحان ساختست

چنان حاضر وقت باش ای پسر

که مایل نباشی به چیزی دگر

گرش نیست آن دم نظر بر تو راست

به اندیشه جای دگر شد که خواست

به دل ناظر خویش دانَش درست

که گوشش به غیری و هوشش به تُست

مشو سُخرة گردش روزگار

که هرگز نماندست بر یک قرار

بلی گردش روزگار ای عزیز

بگردانَد اخلاق و عادات نیز

بگردد ز تأثیر گَردان سپهر

بد و نیک و خیر و شر و کین و مهر

چو گردندگی لازم حال گشت

ز یک دَر درآید به دیگر گذشت

تغیّر ز تأثیر پیوند مُلک

کند بیشتر در خداوند مُلک

که حادث شود کارهای عَجَب

ز اندازة گردش روز و شب

ضرورت کند عادت و خو بَدَل

چه صلح و صواب و چه جنگ و جدل

به هر چند گه عادت پادشاه

به نیک و به بد ای پسر کن نگاه

درین باب اگر آزمایش کنی

خرد را نظر بر گشایش کنی

نگیری ز امروز و فردا قیاس

که دِی روزه بگرفت و امروز کاس

نگه کن که در وقت چون است حال

مرو جز به طبع مَلک لا محال

ز دانسته و دیده خُو باز کن

تو هم شیوة وقت را ساز کن

اگر بر رَه و رسم پیشینه ای

به معنی همان یار پیشین نه ای

اگر دِی مَثَل وحشتی اوفتاد

خطا باشد امروز از آن کرد یاد

ور امروز گستاخ راندی سخن

بپرهیز فردا دلیری مکن

همه وقت ها بر سر حزم باش

به پای خرد بر حسک بر مباش

ملک را ببین کارمیدست و رام

که در بحر بادی مخالف تمام

توقّف روا نیست اینجا مکن

مَیَفزای با پادشا در سخن

مگر کرده باشی به شغلی قیام

که باشد هنوز آن مهم ناتمام

به شَه باز گردان که من بنده ام

به خدمت کمر بسته تا زنده ام

ز فرمان تو درنیارم گذشت

که پاکیزه گوهر ز فرمان نگشت

فلان مصلحت را درین چندگاه

حوالت به من بنده کَردَست شاه

بدان شغل فرمان بَرَم یا بدین

چه فرمایدم شاهِ با داد و دین

ببین تا چه فرمان رسد پیش گیر

طریق نکونامی خویش گیر

گرت صد مُهم خاصة خویش هست

بباید در دفع و تعویق بست

نه کار تو اولیتر از کار اوست

که خود را هم از بهر او دار دوست

بکوش ای پسر تا ترا متّهم

ندارد به دو چیز شاه عجم

نصیحت گرفتن به تقصیر باز

به گفتن به هنگام تدبیر راز

کراهیّت آرد دو چیز دگر

بگویم ندارد زیانت مگر

به رای صواب ملک بر، ستیز

خلاف مرادش چو گرم است و تیز

نصیحت نه تنها مثال است و پند

به انواع دیگر بُوَد سودمند

صلاح وی و ملک وی دیدن است

ز هنجار خدمت نگردیدن است

خَلَل های بگذشته دریافتن

به تدبیر تقصیر بشتافتن

چو باشد به دست تو، بازوگشای

و گر نیست غفلت مکن وانمای

خردمند رایی ندارد پسند

که تنها بُوَد مُلک را سودمند

چو در مُلک سود است و در دین زیان

چنین رای با شَه منه در میان

پسندیده رایی است از شیخ و شاب

که باشد به دین و به دنیا صواب

اگر پادشا را ز پیوند و خویش

کراهیّتی آید از وقت پیش

نشاید رَهِ خشم و عدوان گرفت

که با پادشا خشم نتوان گرفت

چو نقصان جسم است و جان است خشم

چو آتش فروزنده زانست خشم

بلی خشمگین حرمت خویش بُرد

خصوصاً که نتواند از پیش برد

بود هم که چون طیره گردد کسی

رود بر زبانش سفاهت بسی

وگر آورد از زبان در عمل

شود عزتش با مذلت بدل

وگر شاه شد با کسی تند و تیز

گریبان گرفتش به دست ستیز

گره بست بر ابرو از خشم و کین

غضب کردش از بنده خشمگین

سرش در کمند عقوبت فکند

به زنجیر اَحداث شد پای بند

ببر زو و گر خود رگ و جان تست

کدامین رگ و جان که تمبان تست

ازو باش چون دیو از اتش جهان

مکن دوستی اشکار و نهان

شفاعت مکن عذر غفلت مخواه

که بر تو شود بد گمان پادشاه

چو تهمت برد بر تو گوید درست

ز اثار تعلیم و تلقین تست

کنون میکشی در صلاحش جهاد

مکن کز تو برخیزدش اعتماد

اگر جُرم کارست و شاه انچ کرد

به حق بود گِرد فضولی مگرد

گرفتار اگر خود ندارد گناه

زدی طعنه بر کرده پادشاه

مشو تا نشد شاه خشنود ازو

تو هم زو چنان باش کو بود ازو

چو بینی که میل نظر صادق است

گر اینجا شفاعت کنی لایق است

نبرد از هنر بهره کس بی خرد

خردمند باشد هنر پرورد

خرد از هنر نیز پیدا شود

خردمند را هنر جا شود

ببین جان و تن تا به همدیگرند

همه آلت و عضو کاریگرند

ز تن پاک چون بگسلد جان پاک

یکی شد به باد و یکی شد به خاک

به همدیگرند این دو آلت به پای

خرد با هنر،همچو با عقل رای

مرو پیش بی آلت و بی هنر

به صدر ملوک از پی نفع و ضرّ

به قدر هنر ره دهد پادشاه

هنر عرضه کن بر خود از ملک و چاه

نداند کسی پیشه ور را محل

ز کردار خود نانموده عمل

غرض چیست از مصلحت بازیاب

طریق صلاح است در این صواب

نبینی شب تار چون پر زاغ

نهند از بی روشنایی چراغ

به مصباح راه رزین راه جوی

شب تیره بی روشنایی مپوی

چو شه مشورت با تو کرد اختیار

حذر کن ز قصد و غرض زینهار

تامل کن و بر تفکر بایست

کمال سخن جز به اندیشه نیست

نکو خَوض کن در صلاح و صواب

ببین تا درنگش به است از شتاب

پس انگه بگوی انچه تدبیر تست

‌به فکر دقیق و به رای درست

ولی خویشتن را از ان دور دار

که من خود ندارم درین اختیار

صواب انک در ضمن رای شماست

در اذهان مشکل گشای شماست

تو به دانی اندر صلاح سخن

چه آید پسندت بر آن قطع کن

چو این عهده کردی ز گردن برون

بِهِل تا شود رای او رهنمون

گر ناصواب اید و ناپسند

زِ نیش ملامت نیابی گزند

گر افتد پسندیده شهریار

سعادت مساعد شود بخت،یار

به تحسین خسرو زبان برگشای

که ای رایِ تو جام گیتی نمای

چو برداری از روی خاطر نقاب

خجل مانَد ایینه آفتاب

چنین کز یُمن اقبال شاه

برآید مراد دل نیک خواه

گر از پادشا ناسزایی رَوَد

ز تاثیر طالع خطایی رَوَد

که دشمن بِدان شادمانی کند

دگرباره از سر جوانی کند

بُوَد آفت ملک و نقصان مال

در ان باب خَوضی سزد لامحال

در آن معرض ار چاره سازی کنی

برین نطع یک پیلبازی کنی

فرو تازی ار فاش گویی رواست

همه خوبی از دولت پادشاست

به اسرار پوشیدن از پادشاه

بکوشی به گردن در اُفتی به چاه

نگهبان مُلک است اسرار او

چو پوشیده باشد ز اغیار او

و گر زانک بنماید از پرده روی

به گوش مخالف رسد گفت و گوی

خَلَل ها شود از طرف ها پدید

بسی نامرادی بباید کشید

خطرناک تر ورطه ای زان مخواه

که دارند اسرار سلطان نگاه

به ایزد که اینجا ز بیم و امید

به بر درهمی لرزدم دل چو بید

کسی را که دیدی در ان تنگ در

برو خوان و یادش بده اَین المَفَر

مگو محرم خلوت راز اوست

چنین گو که در ملک انباز اوست

شریک است در مملکت رازدار

برو زین بلا خویشتن بازدار

شنیدی مگر،ورنه بر،یاد گیر

که سلطان نبودست شرکت پذیر

چو انگشت بر لب نیاری نهاد

ز تیغ زبان بر،دهی سر به باد

هر ان کس که او حامل راز شد

اگر بر زبان راند غماز شد

وگر زانک در سینه پنهان کند

ز تیمار آن روز و شب جان کند

بُوَد رازداری عذاب جحیم

حذر کن حذر زین عذاب الیم

وگر زانک ناچار باشد بکوش

همیشه زبان و دل و چشم و گوش

چنان دار حاضر که در هیچ باب

نگردی خجل در سوال و جواب

بپرور چو جان روز و شب در بَرَش

نگه دار در پرده چون دخترش

چو بخت خردمند بیدار باش

مخور ور خوری مستِ هشیار باش

نزاری اگر راز داری کنی

چو کوه اُحُد بردباری کنی

تهتّک نیاید درین ره بکار

چو قافت بباید ثبات و قرار

دلی چون محیطت بباید بکوش

درآید بدار و برآید بجوش

ازین راز یک ذره در کاینات

نگنجد، کدامین وقار و ثبات

چنین غوطه در بحر بی دم مخور

چه مرد غمی این همه غم مخور

ز من بشنو ای یار کار تو نیست

پدید است کین کار،کار تو نیست

بماند ز نظارگی شرمسار

اگر کره نازی کند خر سوار

چو بی مایه بازار گانی کنی

به پیرانه سر ور جوانی کنی

بمانی چو خفاش در افتاب

درین بحر ساحل نبینی به خواب

مرو بی سلاح ای پسر سوی جنگ

نخست آلت جنگ اور به چنگ

به خدمت مرو بی هنر پیش شاه

به جیحون روی و ندانی شناه