گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
حکیم نزاری

به گفتار و کردار اگر راستی

به یک دل دو عالم بیاراستی

بجز بوده باز از گذشته مگوی

و گر می توانی در آن ره مپوی

مگو نیز در حال جز آنک هست

چنان گو که بر حرف ننهند دست

به آینده هرگز زبانت گرو

مکن ور بگردی وفا کن برو

به کردار در، لاابالی مباش

بلی نه مقصر نه غالی مباش

تو مابین این دو ره پیش گیر

برو پای درکش سر خویش گیر

گر از حد و اندازه در نگذری

چو صادق روی ره به مقصد بری

ازین جد و جهدت نباشد گریز

اگر پند خواهی ز من یاد گیر

برو یا اخی پیشه کن راستی

اگر خدمت پادشا خواستی

نصیحت به هنگام کردن نکوست

طریق امانت سپردن نکوست

بخشنودی از هر زبانی نیوش

به جد باش در حق گزاری بکوش

چنان حشمت ملک واجب شناس

که واجب کند بر تو هر دم سپاس

ز باران خود جز نکویی مگوی

ز چرک حسد دامن جان بشوی

اگر این شرایط بجای آوری

سر حاسدان زیر پای آوری

خردمند را راستی پیشواست

خصوصا که در خدمت پادشاست

ز خائن که شد پیش شه متهم

وجودی نماید در اندر عدم

فرو افتد از روزن چشم شاه

و گر چند مسکین بود بی گناه

چه سود ار کند در امانت جهاد

چو بروی نماند دگر اعتماد

چو مذکور شد در خیانت کسی

سوی شاه وقعش نماند بسی

برد رنج بی فایده سال و ماه

چو نبود قبولش به نزدیک شاه

بهین پبشه ای در جهان راستی است

که بی راستی عین کم کاستی است

چو در باطنش راستی جای کرد

نباشد به جز راستی جای مرد

اگر راست کرداری و راست گوی

ربودی به چوگان اخلاص، گوی

کسی را که شد قول و فعلش یکی

برو نیست در راستکاری شکی

به هر حال با پادشا راست گوی

و گر هزل باشد ره راست جوی

که هزل ار بود راستی در سخن

بهست ار دروغی که باشد حسن

چو در هزل گفتی دروغ از نخست

نگیرند اگر راست گویی درست

مگو ای برادر سخن بر گزاف

که گر راست گویی محال است لاف

اگرچه ممالیک و مالک رقاب

برابر نباشند در هیچ باب

خداوندگار است فرمان روان

ممالیک مامور و بر سر دوان

ولیک از ره آفرینش بشر

برابر نمایند در خیر و شر

به خود و به خلق و به طبع و سرشت

کسی را در ابداع ضایع نهشت

اگر پادشاه جهان و گداست

مکافات هر یک به واجب رواست

چو تو داشتی حق خدمت نگاه

قضا حق خدمت کند پادشاه

به ناحق مکش دست در هر کسی

که من حق پیشینه دارم بسی

تو خدمت نکردی و از حق شناس

مکافات دیدی نکو دار پاس

پس از نیکویی ها اگر بد کنی

به کردار بد چاه خود می کنی

به نیکی چو دیدی مکافات خویش

به بد هم بد آید مکافات پیش

حقوق ترا چون مکافات کرد

به نیکی بساط بدی در نورد

ز تو شاه اگر چه بود حق شناس

همه عمر بر خود نگیرد سپاس

تو بر جاده خدمت خویش رو

که او خود عنایت کند پیش رو

دل خویش با شاه پاکیزه دار

چو پاکیزه خواهی دل شهریار

اگر اعتقاد تو پاک است و راست

قدم در نه و هر چه خواهی تراست

و گر خوار گیری ره خدمتش

به خود بر، ببندی در نعمتش

چو تو راه خدمت ز تقصیر خویش

نگیری به اخلاق و اشفاق پیش

به برق تغیر مبادا که شاه

تر و خشک جاهت بسوزد چو کاه

برو ای برادر چو من راست باش

چنانت که شاه آن چنان خواست باش

به از نیک نامی درختی نخاست

وزین شاخ نیکوترین بر، وفاست

سه نوع است در باغ دانش وفا

که آن هر سه باشد در اهل صفا

یکی آنکه در وعده و در ضمان

نیابد خلاف از تو در هر زمان

دویم چون ملک شد به تو نیک بین

بکوشی که آن ظن بباشد یقین

سدیگر حق نعمت پادشاه

به هر وقت و هر حال داری نگاه

بدین هر سه خصلت شوی نیکنام

ملک از تو خشنود باشد مدام

تواضع پسند و تذلل رواست

خصوصا که در محضر پادشاست

به عزت گرفتن ره بندگی

به بیچارگی و سرافکندگی

ولیکن چو زین جایگه بگذری

نشاید تواضع که از حد بری

چنان کن تواضع که اهل فسوس

تصور نبندند بر چاپلوس

فریب و تملق مبر پیش شاه

که نفرت کند در دلش جایگاه

نگهدار اندازه بندگی

زبان آوری و سرافکندگی

به اندازه باید که خدمت کنی

نه چندان که مردم به تهمت کنی

خیانت که با پادشا کرده اند

از انواع در دفتر آورده اند

ولیکن خیانت بتر زان مخواه

از آن کو کشد دست در ملک شاه

که کمتر خیانت بر خرده بین

بزرگ است در معرض ملک و دین

خیانت روا نیست با پادشاه

که خورشید ملک است و ظل اله

زبد پاک کن باطن و ظاهرت

چو کردی نخوانند جز طاهرت

میندیش کاندیشه نیک و بد

که من می کنم کس بر آن نگذرد

پدید است نیکی ز پیشانی ات

بدی از همه عضو انسانی ات

کسی کو به اصل و به گوهر نکوست

ره پادشا را سزاوار اوست

که اصل است سرمایه هر هنر

بود بی خطر آهن بی گهر

ستور آخر از تخم نیکو خرند

که از آدمی هم فراوان خرند

چو از اسب و خر می گزینی اصیل

زمردم گزین کن شریف و جمیل

اصیل از خیانت مبرا بود

شکیبا به سرا و ضرا بود

نه بدنفسی و بی وفایی کند

نه بی شرمی و ژاژخایی کند

بداند حدود ره و جای خویش

برون ننهد از راستی پای خویش

زکفران نعمت کند اجتناب

گرش کرد باید غذا از تراب

ز ناخوب باز آردش اصل پاک

چو در اصل خوب آمدش آب و خاک

بدین هر سه خصلت شوی نیکنام

ملک از تو خشنود باشد مدام

تواضع پسند و تذلّل رواست

خصوصاً که در محضر پادشاست

به عزّت گرفتن رهِ بندگی

به بیچارگی و سرافکندگی

ولیکن چو زین جایگه بگذری

نشاید تواضع که از حدّ بری

چنان کن تواضع که اهل فسوس

تصوّر نبندند بر چاپلوس

فریب و تملّق مَبَر پیش شاه

که نفرت کند در دلش جایگاه

نگهدار اندازهء بندگی

زبان‌آوری و سرافکندگی

به اندازه باید که خدمت کنی

نه چندان که مردم به تهمت کنی

خیانت که با پادشا کرده‌اند

ز انواع در دفتر آورده‌اند

ولیکن خیانت بَتَر زان مخواه

از آن کو کَشَد دست در مُلک شاه

که کمتر خیانت برِ خرده‌ بین

بزرگ است در معرض ملک و دین

خیانت روا نیست با پادشاه

که خورشید مُلک است و ظلّ اله

زِ بد پاک کن باطن و ظاهرت

چوکردی نخوانند جز طاهرت

میندیش کاندیشه نیک و بد

که من میکنم کس بر آن نگذرد

پدید است نیکی ز پیشانی‌ات

بَدی از همه عضو انسانی‌ات

کسی کو به اصل و به گوهر نکوست

ره پادشا را سزاوار اوست

که اصل است سرمایه هر هنر

بود بی‌خطر آهن بی‌گوهر

ستور آخر از تخم نیکو خرند

که از آدمی هم فراوان خرند

چو از اسب و خر می‌گزینی اصیل

ز مردم گزین کن شریف و جمیل

اصیل از خیانت مُبرّا بُوَد

شکیبا به سَرّا وَ ضرّا بُوَد

نه بد نفسی و بی‌وفایی کند

نه بی‌شرمی و ژاژخایی کند

بداند حدود رَه و جای خویش

برون ننهد از راستی پای خویش

ز کفران نعمت کند اجتناب

گرش کرد باید غذا از تُراب

ز ناخوب باز آردش اصل پاک

چو در اصل خوب آمدش آب و خاک

نکو نیّتی مایه مردمی است

پسندیده‌تر خلقت آدمی است

خنک نَفْس خدمتگر پادشاه

که باشد نکو نیّت و نیکخواه

چو بر حکم نیّت عزیمت کنی

سپاه عَدو را هزیمت کنی

بد و نیک هرچ آدمیزاد خواست

هم از نیّت خیر گشتست راست

به غفلت نرفتست هر کار پیش

مجاهد مصمّم کند عزم خویش

چو بی دل کنی در مصالح شروع

از آن کرد باید به خصلت رجوع

کسانی که خدمت کنند اختیار

به پیکار بر خود نگیرند کار

چو مردان به کاری کنند ابتدا

به تصدیق نیّت کنند اقتدا

بِجِد باش در راه خدمتگری

تکاسُل ز یکسو نهی بگذری

طمع بگسل از وایه خویشتن

همین ساز سرمایه خویشتن

به تقدیر ایزد شود کارها

تو خود آزمون کرده‌ای بارها

بکوش، ار شود کار مشکور باش

و گرنه به تقدیر معذور باش

به هر چیز همّت چنان بر گمار

که برنارد از روزگارت دمار

نه چیزی طلب کز طلب کردنت

بلایی کند پای در گردنت

چو در بستن همّت از حد گذشت

دو دیوانگی لازم حال گشت

اگر یافت مقصود عینِ بلاست

وگرنه به حسرت شدن مبتلاست

مزن جز به نیکویی یار فال

که از نیک و از بد برون نیست حال

چو نیکو زدی فال بر گشت بد

و گر بَد زدی از که نالی ز خود

سخن های اصحاب دولت‌سرای

ز اخبار و آثار ایشان درآی

ز نصرت سخن گوی و فتح و ظفر

ز تخت و سریر و کلاه و کمر

ز عدل و ز انصاف و داد و دهش

ز ناز و نعیم و ز راه و روش

ز ازداد اینها مگو پیش شاه

که بر خاطرش یابد اکراه راه

نزاری به خدمت بسی دم زدی

بد و نیک هرگونه در هم زدی

نگشتی ز آسایش و رنج سیر

گهی بَد دلت یافتم گه دلیر

سر بندگی پیش و دست رضا

زده در گریبان حکم قضا

کمر بر میان بسته در بند عشق

بریده دل از غیر پیوند عشق

به بوی محبّت جگر سوخته

تر و خشک بر همدگر سوخته

ز خویش وز بیگانه در عشق دوست

بریدن دل و برشکستن نکوست

ز خود نیست بی خویشتن بی خبر

گرانبار و همچون شتر ره سپر

گهی مست بودی گهی هوشیار

گهی سرخ روی و گهی شرمسار

نه موقوف جاه و نه مشغول مال

بر آوازه عشق آورده حال

چو دیدند کز خلق بیگانه ای

بر آن بود هر کس که دیوانه ای

زبان در کشیدند و فتوی نوشت

که با خاکْ خونش بباید سرشت

نبودند آگه ز اسرار تو

به خون سعی کردند در کار تو

ولیکن ز تو بی خبر بوده اند

همه بی عزا نوحه گر بوده اند

مرا نیست مقصود جز دوست، دوست

به مَردش مدان کش نه مقصود اوست

به ایزد که جز حق نبودم غرض

دل خسته از عشق و تن بی مرض

بدین دَردها بسته مردی بود

که هر ساعتش تازه دَردی بود

تَوانی نشستن به صبر و وقار

گرت نیست دردی چو من بی قرار

اگر چند همسایه باشد نژند

ز فریاد همسایه دردمند

ولیکن ز افسرده تا تافته

تفاوت نهد تجربت یافته

ندارد خبر خوشدل از غم زده

نباشد مُعاهِر چو ماتم زده

کسی را بُوَد سوز برق مَنَش

که در جانش افتد نه در دامنش