گنجور

 
حکیم نزاری

قوی همّتی از رجال کِبار

که بر وعظ بردی به سر روزگار

به اصحاب تنبیه کردی مدام

که از نفس باید کشید انتقام

بکوشید تا گر ز ساقی دَوْر

به نوبت رسد با شما جام جَوْر

توانید در کام جان ریختن

نه جستن به سستی، نه بگریختن

برابر گره بستن از تلخ و شور

نه مردی بُوَد گر فقیری مشور

مگر شیخ را مادر اندر گذشت

مزاج وقار و قرارش بگشت

فتاد آتش رقّتش در نهاد

ز چشم آب حسرت به رُخ برگشاد

مریدانْش در گفت و گوی آمدند

هنرمند را عیب جوی آمدند

که اصحاب را وعظ گفتی و پند

ترا هیچ ازینها نیامد پسند

نصیحت مگر جمله بر گفته ای

یکی بهر خود باز نگرفته ای

بدیشان چنین گفت اصحاب کار

کزین نیز باید گرفت اعتبار

ز غم جان همسایه پر دَرد بود

بر آتش ز مرگ زن و مرد بود

از ایشان به ما جز خبر نامدی

نم از چشم و سوز از جگر نامدی

کنون درد همسایه بر جان ماست

مرا بد فراقی که همسایه راست

هنوز آنک هرگز نخور دست مَی

به جز نام مستی نداند ز مَی

چه غم دارد آسوده از دردمند

نبخشود قصّاب بر گوسپند

نیفتاده در درد و ناخسته حلق

ندارد خبر زین دو بیچاره خلق

تماشا کنان بر لب قُلْزُمی

نه در موج طوفان، از آن بی غمی

توان دید بازی بسی بر کنار

توان کرد نظّاره کارزار