گنجور

 
حکیم نزاری

از آن پادشا ای برادر گریز

که خود کام و تند است و بدرام و تیز

و زان هم که از فرط ناز و نعیم

کند بار خشم تنعّم دو نیم

و زان هم که دارد حسد در نهاد

برد آبت از روی، نانت نداد

و زان هم که هر لحظه و هر زمان

به بیهوده بگشاد دست و زبان

به گفتار و کردار ناخوب و زشت

چه گویم دگر هر چه باقی بهشت

نزاری به شاهی سزاوار اوست

که پاکیزه خو است و پاکیزه خوست

دگر کیست جز شاه ایران زمین

علی شهریار جهان شمس دین

مکن گر عطا می دهد پادشاه

عطای وی از شرکت خود تباه

بهل تا بر اندازه ی طبع خویش

اگر بایدش کم دهد ور نه بیش

بسی مستحق باشد امیدوار

که باشد بدو ملتفت شهریار

چو تو در میان مدخلی ساختی

بنای سخاوت برانداختی

کفایت جز این نیست در راه خیر

چنین کرده اند الحق ابدال سَیر

اگر هیچ دانی صواب از خطا

شریکی مکن با مَلِک در عطا

اگر خود بُوَد شاه پاکیزه رای

به ترتیب هرچیز بنهد به جای

وگر بی خرد باشد و بی اصول

ز ناصح ندارد نصیحت قبول

ملک گرچه در هر هنر صاحب است

تقاضای شهوت بر اون غالب است

نیارد از آن خویشتن را کشید

ز لذات شهوت نیارد بُرید

و گر آتش خشم او برفروخت

نَاَندیشد از خشک و تر هرچه سوخت