گنجور

 
حکیم نزاری

در ابداع، قسّام لیل ونهار

نهادست ارکان عالم چهار

برین چار هر یک سه معنی دهد

که شرحش زبان قلم می دهد

بود آتشش سرکش و تند و تیز

چو بادش لطیف و سبک، زود خیز

چو آبش شتابنده و نرم و پاک

امین خویشتن دار ساکن چو خاک

کسی خدمت پادشا را نکوست

که این چند اخلاق در نفس اوست

سرای دو در در همه روزگار

بدین چار ارکان بود استوار

کسی کو به خدمت ببندد میان

تقرّب نماید به صدر کیان

اگر دارد این چند خصلت نخست

کند آنگه ارکان خدمت درست

طمع جز به ناکامی و رنج و غم

مکن چون نهادی به خدمت قدم

که چون دل نهادی به آسودگی

تناور نباشی به فرسودگی

به آسانی و راحت خویشتن

به جور طمع در مده بیش، تن

چه دانی مگر پیشت آید غمی

که با خویشتن برنیایی همی

چو با دل بدادی به اوّل قرار

در آن غم دلت کم کند اضطرار

و گر پادشا از سر کبر خویش

شود طیره روزی ز اندازه بیش

نگویی که این طیرگی از کجاست

که از خوف سلطان دری در رجاست

ملک از سر نخوت و خیرگی

کند بی سبب گه گهی طیرگی

وگر با تو کرد از درشتی خطاب

چنان دان که با غیر تست آن عتاب

تو خود را غلط گیر و حجّت منه

کراھیتی زان به دل ره مده

به خدمت بود آن سزاوارتر

که هر دم کند شکر بسیارتر

اگر چه مقصّر نباشی ولیک

به جدّ کوش در عذر تقصیر نیک

به فعل و عمل پای برجای دار

که قول مجرّد نباید بکار

حریصی به خدمت سعادت شناس

که بدبخت دائم بود ناسپاس

چو راحت طمع می کنی از معاش

مشقّت کش و خویشتن بین مباش

بهش باش و خود را فرامش مکن

بر اندیش از روزگار کهن

شنیدی که در عزّ و اقبال و ناز

فرامش نشد پوستین بر ایاز

تو هم چون ز آثار اقبال شاه

گرامی شدی باز خواری مخواه

به دولت رسیدی و بر بست مال

به اندک مذلّت که دیدی منال

به یک ساله خدمت چنین بر مناز

به زودی برندت به سر رشته باز

خردمند نیک اختر نیکخواه

برغبت کند خدمت پادشاه

به صدق و ارادت به خدمت گرای

ز بهر رعونت تکلّف نمای

مکن خدمت از بهر امّید و بیم

خرد کار مشکل نگیر سلیم

چو بی بیم کردی ببرّی امید

شود خدمتت پوده چون مغز بید

مباش از بقای خود امّیدوار

بقا در بقای وی امّید دار

ز بیم عقوبت به خدمت مکوش

نکرده گنه روی تهمت مپوش

ز حرص طمع هم مکن بندگی

که باشد ز خجلت سرافکندگی

طمع چون ببّرید و انکار کرد

نیاید دگر خدمت از دست مرد

بود خدمت پادشا هولناک

که خوف است و ترس است و بیم است و باک

نه هر کس تواند سر افراشتن

مقامات خدمت نگه داشتن

درو گه مذلّت بود گه خطر

نه امن از سفر نه فراغ از حضر

امید سلامت درو کمترست

درختی است خدمت که رنجش براست

شود بر دلش باب راحت فراز

در افتد به اندیشه های دراز

پدید آید از هر طرف دشمنش

نکرده گنه بارکش کردنش

بود روز و شب در عذاب و زحیر

نباشد مگر خدمتش دستگیر

دل و جان به عجز و سرافکندگی

کند وقف بر خدمت و بندگی

و گریابد آسایشی بیش و کم

نفس برنیارد زد از بیش و کم

وگر خسته دل باشد و ریش تن

شود با سر خدمت خویشتن

زوایا و اطراف خدمت بجوی

به پای تغافل در آن ره مپوی

ز ارکان خدمت تحاشی مکن

تکاسل کنی خوار باشی، مکن

چو پیش آید اندک شکالی به جهل

ازو در گذشتن مپندار سهل

ز خود کرده تقصیر سر پیش باش

ملامتگر خویش هم خویش باش

مپوش از سر جهل بر خود خطا

عقوبت برابر مکن با عطا

مبر ظن چو کردی خطا و گناه

که باشد مگر بی خبر پادشاه

چه دانی که داند و گر دشمنی

به قصد از ملک سازد اهرمنی

کند عرضه سهو تو بر شهریار

بمانی سرافکنده و شرمسار

هر آنکس که آسایش نفس خواست

به راحت در افزود و از رنج کاست

اگر بنده بینی گر آزاد را

همین است طبع آدمیزاد را

ایا قابل حضرت پادشاه

به رنج اندر افزای و راحت بکاه

ز لذّات و شهوات بر خود شکن

درخت تن آسایی از بن بکن

دلی چون به دست آوری چاره گر

که هر دم بگردد به نوع دگر

بترک مراد دل خویش گیر

مراد دل دیگری پیش گیر

نشاید نگهداشتن طبع شاه

که نوعی دگر باشد از هر پگاه

دلی همچو آیینه صورت پذیر

مراعات او کردن آسان مگیر

درین شیوه خدمت مگر زیرکی

به واجب کند آن هم از صد یکی

کمر هر که بر عزم خدمت ببست

به بازار گانی به دریا نشست

نجات و هلاک است و امّید و بیم

که نفعش بزرگ است و خوفش عظیم

به دریای شوریده کشتی مران

که گرداب ژرف است و کشتی گران

چو دریا بود رام و کشتی درست

توانی به اندازه توقیر جست

به طبع و به خو عادت پادشاه

چو دریاست گه قاهر و گه پناه

کدام است کشتی، هنرهای مرد

که هر جا تواند بدان کار کرد

چو کشتی سلامت بود در بحار

بود همگنان را به جان زینهار

هر آن کو به خدمت قدم در نهاد

ضرورت بباید بر آن ایستاد

از اندازه بیرون نباید گذشت

بساط خرد در نباید نوشت

اگر در مسالک ز ره بازماند

زمانه بر او آیت عجز خواند

و گر بر گذشت از طریق صواب

کند روزگار از دلیری خراب

ز فرموده شاه بیرون مشو

به جهل از پی بخت وارون مشو

که افتد که بالاتر از پایگاه

به کاری فرا داردت پادشاه

چو تقدیم کردی به تکلیف خویش

اعادت کن آنگه منه پای پیش

الا تا سلامت بود بیشتر

به منصب شود هر زمان پیشتر

گرت هر زمان قربتی می دهد

چنان دان که وقعت فرو می نهد

چو نزدیکتر خواندت پادشاه

چو رفتی فرامش مکن جایگاه

ازو محترز باش و پرهیز کن

به ترتیب نی قدرت آمیز کن

محلّ توهر چند برتر برد

چنان کز ره بندگی در خورد

نیفتی از آن منزلت در غرور

تو زو دور نزدیک و نزدیک دور

چو شیرین دهد از حرارت مجوش

وگر تلخ دادت برغبت بنوش

که گر در تو اکراه پیدا شود

ملک بر تو از خشم شیدا شود

بمالد به دست ادب گوش تو

که هرگز نگردد فراموش تو

و گر ندهد از دست قدرت زمام

کند نقش بر سینه چون بر رخام

به چیزی عقوبت کند پادشاه

که طاعت نماید به جنس گناه

بود واجب از صاحب صدر شاه

که آرایش جامه دارد نگاه

بزینت در آید میان گروه

که زینت کند مرد را باشکوه

تکلّف اثرها کند در عوام

زیادت بکوشند در احترام

که نه هر کسی را خرد حاصل است

ندانی خرد چیست، نور دل است

بدان نور بینند عیب و هنر

محک خود بگوید که چون است زر

ز اجناس مردم در ابداع خود

بود بیشتر عامه و کم خرد

ممیّز از آن روی اندک تر است

که نه در همه سنگ ها گوهر است

به نزدیک نادان چه گوهر چه سنگ

به ظاهر نظر بر لباس است و رنگ

به مقدار نادان و دانا درست

بر عامه یکسان نماید نخست

بود در نظرشان کسی را شکوه

که با کوکه و نخ رود در گروه

نماندست بر حال خود کم خرد

خردمند ازین رنگ و بوکی خرد

گرت نیست نفس و خرد دستیار

مکن خدمت پادشا اختیار

به فرهنگ و دانش توان کار کرد

گرت نیست گرد فضولی مگرد

چو بی مایه بیند ترا پادشاه

مزاج محلّ تو گردد تباه

وگر خدمتی کرده باشی پسند

به جز ناپسندیده صورت مبند

نباید ملک را ملامت کنید

که نا آزموده ترا برگزید

و گر خود در آید به سهو و زلل

به رکنی بملک از تو اندک خلل

بگرداند از تو از رخ اعتماد

به جدّ سودمند آیدت نه جهاد

کسی را که شه در نظر جای کرد

به تمکین و تشریف او رای کرد

بلی بی هنر را هنرور کند

چو خورشید کز سنگ گوهر کند

ولی روزگاری بباید دراز

که گوهر شود سنگ در کان راز

عذاب است سرمایه چاکری

اگر خواجه تاشی وگر لشکری

به نزدیک شاه آن بود پیشتر

که او رنج و سختی کشد بیشتر

عبید و ممالیک را سال و ماه

ز بهر چه میپرورد پادشاه

نه از بهر ناز و تن آسانی است

بلی از پی مملکت بانی است

ز چاکر نگویم تنعّم رواست

که این درد را رنج و محنت دواست

تنعّم به جز در خور شاه نیست

کش از آرزو دست کوتاه نیست

عذاب است و رنج و غنا و تعب

که خدمت نهادند آن را لقب

به خدمت بکوش و فزونی مجوی

همیشه ز انعام شه شکر گوی

فزونی نه در خدمت چاکر است

در انعام شاه خدم پرور است

تو خود جهد می کن به وسع و توان

که پیوسته باشی به خدمت دوان

چو با خود مقرّر کنی سال و ماه

نیفتی به کفران نعمت ز راه

نزاری یکی پند بشنو ز من

نباشی دژم پیش شاه زمن

در اوقات آسایش آن دم شُمَر

که در حضرت شاه داری مقر

مپندار کز هیبت و صدمتش

به بیچارگی می کنی خدمتش

چو در دل کراهیّتت جا کند

علامات آن بر تو پیدا کند

مؤثّر شود در دل پادشاه

عقوبت کند بعد از آن بر گناه

و گر شاه برخیزد از جای خویش

و گر تو برون رفته باشی ز پیش

ز رنج نشستن به راه ادب

چو آسوده گشتی فروبند لب

به کس باز منمای و بر خود بپوش

که عیب آوران چشم دارند و گوش

اگر بر تو صد زحمت آمد ولیک

بهش باش و پاس سخن دار نیک