گنجور

 
حکیم نزاری

در ایّام کسری روشن روان

که عدلش متین بود و حکمش روان

ستاره‌ شناسان آن روزگار

مگر بازگفتند با شهریار

که یک هفته بارندگی ها بود

وزان پس پراکندگی ها بود

چنان آب ها جمله گردد تباه

شود مردمان را دگر رسم و راه

وزان آب دیوانه گردند خلق

بساط خرد درنوردند خلق

چنین گفت کسری بدیشان جواب

که یک ماهه دارند آماده آب

مگر این نحوست زما بگذرد

زمانه طریق جفا نسپرد

چو وقتش درآمد بیارید میغ

نیاهیخت خورشید یک هفته تیغ

پس از هفته ای کاسمان گشت صاف

هوا میغ را زد به هم بر، مصاف

ملک ماند کز خود نه بیگانه بود

دگر جمله خلق دیوانه بود

چو شه را ندیدند همرنگ خویش

برو نیز کردند آهنگ خویش

گروهی ز خمر جنون گشته مست

به کشتن کشیدند در شاه دست

چو کسری چنان دید عاجز بماند

حکیمان دانسته را پیش خواند

ملک گفت درمان این درد چیست

بباید درین بد، نکو بنگریست

چنان دید رأی حکیمی صواب

که شاه و حکیمان نخوردند آب

سپاه و رعایا و شاه و وزیر

نبودند همرنگ چون آب و شیر

خوشا وقت مردان یکروی و رنگ

برون رفته از معرض نام و ننگ

بریده ز کلّ علایق طمع

گرفته کم خمر وترک ورع

برآورده در گوشه انزوا

چو داود در پرده حق نوا

خلیلانه آتش برافروخته

تر و خشک هستی خود سوخته

ز فرعون ببریده همچون کلیم

زده نیل غالی و قاصر دو نیم

چو عیسی ز امّت تبرّا زده

سم خر ز بهر خران وازده

شده چون حبیب خدا مردوار

به نان جوین قانع از روزگار

به دامن درآورده پای سفر

ز سبع السّموات خوانده خبر