گنجور

 
حکیم نزاری

سلیمان گذر کرد بر کشوری

ز هرنوع در مو کیش لشکری

به راهی که لشکر گذر یافتند

گروهی ز موران خبر یافتند

به اجماع پیش سلیمان شدند

نیایش کنان و ثناخوان شدند

ز مورا یکی بندگی در نیافت

نیارست حالی خدمت شتافت

تلی ریگ در کوی دلدار داشت

که تا روز محشر برآن کار داشت

برآن بود میعاد روز وصال

که بر گیرد از راه و بود از محال

چو موری وفا میکند یا حبیب

زفرهاد مسکین نباشد عجیب

براُمّید شیرین که آید به چنگ

به جان کندن از کوه میکَنُد سنگ

سلیمان فرستاد و کردش طلب

فرو ماند از آن مور عاجز عجب

بدو گفت گر صورتی بسته ای

محال است کاری که پیوسته ای

به عُمر جهان کی میّسر شدست

خیالی که بر تو مصوُر شدست

سزد گر بیندازی از گردنش

عذابی که نتوان به سر بُردنش

ز ما بازماندی به چیزی محال

چه خیزد مگر هم خیال از خیال

بدو گفت مور ای به همّت بلند

مَیبینم چنین عاجز و مستمند

چو بستم امیدی و کردم قبول

ازین تا بمیرم نگردم ملول

رهی نو به دنیا نیاورده ام

بلی دعوی دوستی کرده ام

وفا نیست بر من از آن نگذرم

که داند؟مگر هم به پایان بَرَم

گر این ریگ برخیزد از پیش من

وگر خاک گردد تنِ ریش من

بکوشم مگر بخت یاور شود

کنار وصالم میّسر شود

به همّت توان کارها پیش بُرد

خداوند همّت به غفلت نَمُرد

وفا آید از مور،و از میردِه

نیابد،چنان میر پس مرده بِه

به همّت رسیدندمردان به کام

چو بی همّتان جان مَکن والسلام