گنجور

 
حکیم نزاری

رسیدیم وقتی به رستاق ری

دهی بود از عرصه هر کوی (؟)

به تعجیل می آمدیم از عراق

به اسبان عنان داده همچون براق

گروهی مصاحب فرود آمدیم

بر آب روان سایه بان ها زدیم

جهانی پر از نعمت بی قیاس

ولی هر که زو خورد رأسا به راس

زن و مردشان زرد و زار و نحیف

رز و باغ پر میوه های لطیف

یکی رفت تا میوه ای آورد

وزان میوه خود کم کسی جان برد

در افتاد و می چید انگورها

خداوند رز گفت از دورها

به تعجیل در خود چه افتاده ای

بخور گر به مردن رضا داده ای

بس است این که چیدی مچین بیش ازین

نکرد این دلیری کسی پیش ازین

غلام از خداوند رز شد بتاب

ندانست خاصیت خاک و آب

بله مرد گفت ای خداوند ده

به هر مرد یک خوشه انگور ده

بدو گفت چندین مکوش ای غلام

که یک خوشه زین ده نفر را تمام

نگویم ز بهر کمابیش خویش

گرت جان بکارست مستیز بیش