گنجور

 
حکیم نزاری

الا ای برادر به سمع قبول

بباید شنیدن حدیث از رسول

خردمند را این سخن یاد گیر

بُوَد در جهان از دو دَر ناگزیر

یکی بر در حق به شکر و سپاس

خصوصاً که باشد کسی حق شناس

دگر در بُوَد حضرت پادشاه

ضعیف و قوی را ملاذ و پناه

چو خود را برین هر دو دَر یافتی

دوعالم به یکبار دریافتی

شود کار دنیا و دین ساخته

به طاعت هم آن و هم این ساخته

قبول ملوک است بخت بلند

خود از چشم ایشان نباید فکند

هر آنکس که از چشم ایشان فتاد

زَمانه نگون بخت نامش نهاد

گر افکنده ای می کنند اختیار

سپهرش لقب می نهد بختیار

و گر بنده ای را گرفتند دوست

سُعود فلک را نظر سوی اوست

ملک گر بُوَد بر در کردگار

میان بسته پیوسته مملوک وار

تو هم طاعت او به شکر و سپاس

چو فرض خداوند واجب شناس

سعادت بر آن کس گرفتست راه

که خو کرد بر طاعت پادشاه

حقیقت که باشد ز کافر بَتَر

که از طاعت شاه پیچید سر

دو اصل اند در یک مکان ملک و دین

نباشند از هم جدا آن و این

هر آنکس که بر ملک باشد امیر

نمی باشد از دین پاکش گزیر

کسی را که دینش بود استوار

به رغبت کند طاعت شهریار

چو این هر دو جمعند در یک مقام

بُوَد عرصة مُلک و دین بر نظام

که دین اصل ملک است و اصلی متین

بُوَد پاسبان ملک بر بام دین

بِنا را که محکم نباشد نهاد

بیفتد ز آسیب یک تندباد

خزینه که بی پاسبان برنهی

سرانجام دزدان کنندش تهی

به هر کس رسد دین چه خاص و چه عام

ولی یک مَلِک مملکت را تمام

یک اقلیم را گر دو فرمانده است

خراب است و گر خود همه یک ده است

نگنجد دو شمشیر در یک نیام

به نزدیک خلق این مثل هست عام

به کارند در حضرت پادشاه

کسانی که در علم دارند راه

به دین مملکت را توان داشتن

مُحال است تن جز به جان داشتن

همه خلق را در ممالک به مال

برابر نهادن چو باشد محال

به شمشیر هم کی میسّر شود

محبّت به شمشیر کمتر شود

مَلِک را ز دین دار نبود گزیر

به خاصان و عامان بشیر و نذیر

به راه آوَرَد عامه را از ضلال

نماید بدیشان حرام از حلال

به راه شریعت هدایت کند

به مقدارِ هر کس روایت کند

درین منزل از عالمان چاره نیست

به شرطی که در صدر همواره نیست

ز میعاد معهود درنگذرد

سلام علیکی به حضرت برد

بهین پیشه ای خدمت پادشاست

که دنیا و دین را ز سلطان بهاست

بود سلطنت در سرای نخست

همین و بس ای خواجه بشنو درست

که دست تصرّف کشد در جهان

کند حکم بر آشکار و نهان

اگر هست بر منهجی مستقیم

نشان صلاحی بود بس عظیم

وگر خود بود عادتش کژ روی

دلیل فسادی شمر بس قوی

جهان را یکی شخص باید شمرد

بزرگ است معنی حکمت نه خرد

سر شخص عالم بود پادشاه

دل او وزیر نکو رسم و راه

دو دستش برو اهل سیف و قلم

دو پایش رعایا و دیگر حشم

بود جان او عدل و انصاف و داد

زبان رازداران نیکونهاد

به همدیگر این جمله استاده اند

ز مبدا بر این اصل بنهاده اند

اگر در یکی راه یابد خلل

سلامت بود بابلیّت بدل

ترا نیکبختی رساند به جاه

دهد قربت خدمت پادشاه

نشد کس به بازوی خود نیکبخت

به کوشش نیاید مبر رنج سخت

ولی در هنر کسب کردن بکوش

به صاحب هنر ده دل و چشم و گوش

چو بختش نپرورد و ضایع گذاشت

کسی بر هنرمند حاصل نداشت

ولیکن اگر بخت یاور بود

سر بی هنر تاج بی سر بود

چه حاصل بود بی هنر را ز بخت

برومند نبود، چه نفع از درخت

چو شد صاحب مملکت شهریار

دلیری مکن حدّ خود گوش دار

مرو با ملک هم بر آن رسم و راه

که در پیشتر بوده ای چند گاه

فراموش کن رسم دیرینه را

مگو باز احوال پیشینه را

ز نو سر ره بندگی پیش گیر

بکل ترک آسایش خویش گیر

که در نوبت ملک اخلاق شاه

بگردد، ازو رسم پیشین مخواه

بر آن رو که هنجار اخلاق اوست

نه دشمن محل دارد آنجا نه دوست

سعادت هم آغوش فرمانبر است

صلاح تو در امر او مضمر است

چو مغرور بیند ترا پادشاه

ز انواع غفلت به مال و به جاه

از آن ورطه خواهد که باز آردت

نخواهد که نکبت بیازاردت

ترا باز دارد ز نقصان تو

چه نقصان که از دشمن جان تو

ز بس دوستی گشته دشمن پرست

که سرمایه عمر کردم به دست

تو گویی عنایت گرفتست باز

کنی سرگرانی به خشم و به ناز

ندانی که شاهت همی پرورد

ز تیه هلاکت برون میبرد