گنجور

 
نظامی

بیا ساقی از می مرا مست کن

چو می در دهی نُقل بر دست کن

از آن می که دل را برو خوش کنم

به دوزخ درش طلق آتش کنم

برومند باد آن همایون درخت

که در سایه او توان برد رخت

گه از میوه آرایش خوان دهد

گه از سایه آسایش جان دهد

به میوه رسیده بهاری چنین

ز رونق میفتاد کاری چنین‌!

چو شد بارور میوه‌دار جوان

به دست تبر دادنش چون توان‌؟

زمستان برون رفت و آمد بهار

برآورده سبزه سر از جویبار

دگر باره سرسبز شد خاک خشک

بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

به عنبر‌خر‌ی نرگس خوابناک

چو کافور تر سر برون زد ز خاک

گشادم من از قفل گنجینه بند

به صحرا علم برکشیدم بلند

نهان پیکر آن هاتف سبز‌پوش

که خوانَد سراینده آنرا سروش

به آواز پوشیدگان گفت خیز

گزارش کن از خاطر‌ِ گنج‌ریز

که چون رومی از زنگی آن کین کشید

سکندر کجا رَخش در زین کشید

گزارنده داستان دری

چنین داد نظم گزارش‌گر‌ی

که چون فرخی شاه را گشت جفت

چو گلنار خندید و چون گل شکفت

در گنج بگشاد بر‌ گنج‌خواه

توانگر شد از گنج و گوهر سپاه

برآسود یک هفته بر جای جنگ

به یاقوت می رنگ داد آذرنگ

چو سقای باران و فراش باد

زدند آب و رُفتند ره بامداد

شد از راه او گرد برخاسته

که بی‌گرد به راه آراسته

چو بی گرد شد راه را کرد راه

درآمد به زین شاه گیتی‌پناه

روارو زنان نای زرین زدند

سراپرده بر پشت پروین زدند

ز دریای افرنجه تا رود نیل

به‌جوش آمد از بانگ طبل رحیل

دراینده هر سو درای شتر

ز بانگ تهی مغز را کرد پر

دهان جَلاجِل به هرای زر

ز شور جرس گوش‌ها کرده کر

به موکب‌رو‌ان لشگر از هر کنار

نه چندان که داند کس آن‌را شمار

جهاندار در موکب خاص خویش

خرامنده بر کبک رقاص خویش

چو لختی زمین ز آن طرف در‌نوَشت

ز پهلوی‌ِ وادی درآمد به‌دشت

ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد

مقرنس شده گنبد لاجورد

ز صحرا غنیمت برآورده کوه

ز گوهر کشیدن هیونان ستوه

ز بس گنج آگنده بر پشت پیل

به صد جای پل بسته بر رود نیل

بدین فرخی شاه فیروزمند

برافراخته سر به چرخ بلند

به مصر آمد و مصریان را نواخت

به آیین خود کار آن شهر ساخت

وز آنجا روان شد به دریا کنار

پذیرفت یک چندی آنجا قرار

به هر منزلی کاو علم برکشید

در آن منزل آمد عمارت پدید

به گنج و به فرمان در آن ریگ‌بوم

عمارت بسی کرد بر رسم روم

بر آبادی‌ِ راه می‌برد رنج

بر آن ریگ می‌ریخت چون ریگ گنج

نخستین عمارت به دریا کنار

بنا کرد شهری چو خرم بهار

به آبادی و روشنی چون بهشت

همش جای بازار و هم جای کشت

به اسکندر آن شهر چون شد تمام

هم اسکندریه‌ش نهادند نام

چو پرداخت آن نغز بنیاد را

که مانند شد مصر و بغداد را

به یونان شدن گشت عزمش درست

که آن‌جا رود مرد کاید نخست

ز دریا گذر کرد و آمد به روم

جهان نرم در زیر مُهرش چو موم

بدان موم چون رغبتش خاستی

بکردی ازو هر‌چه می‌خواستی

بزرگان‌ِ روم آفرین‌خوان شدند

بر آن گوهری گوهرافشان شدند

همه شهر یونان بیاراستند

که دیدند ازو آنچه می‌خواستند

نشاندند مطرب‌، فشاندند مال

که آمد چنان بازی‌یی در خیال

مخالف‌شکن شاه پیروز‌بخت

به فیروز فالی برآمد به تخت

ز فیروزی دولت کامگار

نشاط نو انگیخت در روزگار

بسی ارمغانی ز تاراج زنگ

به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ

ز گنجی که او را فرستاد دهر

به هر گنجدانی فرستاد بهر

چو نوبت به سربخش دارا رسید

شتر بار زر تا بخارا رسید

گُزین کرد مردی به فرهنگ و رای

که آیین آن خدمت آرد بجای

گزید از غنیمت طرایف بسی

کز آن‌سان نبیند طرایف کسی

گرانمایه‌هایی که باشد غریب

ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب

برون از طبق‌های پُر زر‌ِ خشک

به صندوقْ عنبر‌، به خروار مشک

یکی خرمن از سیم‌ بگداخته

یکی خانه کافور ناساخته

ز عود گره بارها بسته تنگ

که هر بار از او بود صد من به‌سنگ

مرصع بسی تیغ گوهر نگار

نمط‌های زرافهٔ آبدار

کنیزان چابک‌، غلامان چست

به هنگام خدمت‌گری تندرست

همان تخت‌های مکلل ز عاج

به گوهر بر آموده با طوق و تاج

اسیران زنجیر بر پا و دست

به بالا و پهنا چو پیلان مست

ز گوش بریده شتر بارها

ز سرهای پر کاه خروارها

ز پیلان پیکار ده زنده پیل

گه رزم جوشنده چون رود نیل

بدین سان گرانمایه‌های سره

فرستاد با قاصدی یکسره

چو آمد فرستادهٔ راه‌سنج

به دارا سپرد آن گرانمایه‌گنج

شکوهید دارا ز نزلی چنان

حسد را برو تیزتر شد عنان

پذیرفت گنجینه بی‌قیاس

پذیرفته را نامد از وی سپاس

نه بر جای خود پاسخی ساز کرد

درِ کین‌ِ پوشیده را باز کرد

فرستاده آن پاسخ سرسری

نپوشید بر رای اسکندری

سکندر شد آزرده از کار او

نهانی همی‌داشت آزار او

ز پیروزی دولت و جاه خویش

نبودش سرِ کین‌ِ بدخواه خویش

ز هر سو خبر ترکتازی نمود

که رومی به زنگی چه بازی نمود

ز هر کشوری قاصدان تاختند

بدین چیرگی تهنیت ساختند

درِ طعنه بر رومیان بسته شد

همان رومی از بددلی رسته شد

زمانه چو عاجز نوازی کند

به تند اژدها مور بازی‌کند

در این آسیا دانه بینی بسی

به نوبت در آس افکنَد هرکسی