گنجور

 
نظامی

پیرزنی را ستمی درگرفت

دست زد و دامن سنجر گرفت

کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام

وز تو همه‌ساله ستم دیده‌ام

شحنهٔ مست آمده در کوی من

زد لگدی چند فرا روی من

بی‌گُنه از خانه به‌رویم کشید

موی‌کشان بر سر کویم کشید

در ستم‌آبادِ زبانم نهاد

مُهر ستم بر در خانم نهاد

گفت: «فلان نیم‌شب ای گوژپشت

بر سر کوی تو فلان را که کُشت؟»

خانه من جست که «خونی کجاست ؟»

ای شه ازین بیش زبونی کجاست؟

شحنه بود مست که آن خون کند

عربده با پیرزنی چون کند؟

رطل‌زنان دخلِ ولایت برند

پیره‌زنان را به جنایت برند

آنکه درین ظلم نظر داشته‌ست

ستر من و عدل تو برداشته‌ست

کوفته شد سینهٔ مجروح من

هیچ نماند از من و از روح من

گر ندهی داد من ای شهریار

با تو رود روزِ شمار، این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت

وز ستم آزاد نمی‌بینمت

از ملکان قوّت و یاری رسد

از تو به ما بین که چه خواری رسد؟!

مال یتیمان ستدن، ساز نیست

بگذر ازین، غارت ابخاز نیست

بر پَله پیره‌زنان ره مزن

شرم بدار از پله پیره‌زن

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی

شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی

شاه که ترتیب ولایت کند

حکم رعیت به رعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند

دوستی‌اش در دل و در جان نهند

عالم را زیر و زبر کرده‌ای

تا تویی آخر چه هنر کرده‌ای؟

دولت ترکان که بلندی گرفت

مملکت از داد پسندی گرفت

چونکه تو بیدادگری پروری

ترک نه‌ای، هندوی غارتگری

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

خرمن دهقان ز تو بی‌دانه شد

زآمدن مرگ شماری بکن

می‌رسدت دست، حصاری بکن

عدل تو قندیلِ شب‌افروز توست

مونسِ فردای تو امروزِ توست

پیر زنان را به سخن شاد دار

و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان

تا نخوری یاسج غم‌خوارگان

چند زنی تیر به هر گوشه‌ای؟

غافلی از توشهٔ بی‌توشه‌ای

فتح جهان را تو کلید آمدی

نز پی بیداد پدید آمدی

شاه بدانی که جفا کم کنی

گر دگران ریش، تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود

رسم تو باید که نوازش بود

گوش به دریوزهٔ انفاس دار

گوشه‌نشینی دو سه را پاس دار

سنجر، کاقلیم خراسان گرفت

کرد زیان کاین سخن آسان گرفت

داد در این دور برانداخته‌ست

در پر سیمرغ وطن ساخته‌ست

شرم درین طارم ازرق نماند

آب درین خاک معلق نماند

خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری