گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

صیدکنان مرکب نوشیروان

دور شد از کوکبه خسروان

مونس خسرو شده دستور و بس

خسرو و دستور و دگر هیچکس

شاه در آن ناحیت صید یاب

دید دهی چون دل دشمن خراب

تنگ دو مرغ آمده در یکدِگَر

وز دل شه قافیه‌شان تنگتر

گفت به دستور « چه دم می‌زنند؟

چیست صفیری که به هم می‌زنند؟»

گفت وزیر « ای ملک روزگار

گویم اگر شه بود آموزگار

این دو نوا نز پی رامشگریست

خطبه‌ای از بهر زناشوهریست

دختری این مرغ بدان مرغ داد

شیربها خواهد از او بامداد

کاین ده ویران بگذاری به ما

نیز چنین چند سپاری به ما

آن دگرش گفت کزین درگذر

جور ملک بین و برو غم مخور

گر مَلِک اینست نه بس روزگار

زین ده ویران دهمت صد هزار»

در ملک این لفظ چنان درگرفت

کاه برآورد و فغان برگرفت

دست بسر بر زد و لختی گریست

حاصل بیداد به جز گریه چیست؟

زین ستم انگشت به دندان گزید

گفت «ستم بین که به مرغان رسید

جور نگر کز جهت خاکیان

جغد نشانم به دل ماکیان

ای من غافل شده دنیا پرست

بس که زنم بر سر ازین کار دست

مال کسان چند ستانم به زور؟

غافلم از مردن و فردای گور

تا کی و کی دست‌درازی کنم؟

با سر خود بین که چه بازی کنم

مُلک بدان داد مرا کردگار

تا نکنم آنچه نیاید به کار

من که مسم را به زر اندوده‌اند

می‌کنم آنها که نفرموده‌اند

نام خود از ظلم چرا بد کنم؟

ظلم کنم وای که بر خود کنم

بهتر از این در دلم آزرم داد

یا ز خدا یا ز خودم شرم باد

ظلم شد امروز تماشای من

وای به رسواییِ فردای من

سوختنی شد تن بی‌حاصلم

سوزد از این غصه دلم بر دلم

چند غبار ستم انگیختن؟

آب خود و خون کسان ریختن

روز قیامت ز من این ترکتاز

باز بپرسند و بپرسند باز

شرم زده‌م، چون ننشینم خجل؟

سنگ‌دلم، چون نشوم تنگدل ؟

بنگر تا چند ملامت برم

کاین خجلی را به قیامت برم

بار من است آنچه مرا بارگی‌ست

چاره من بر من بیچارگی‌ست

زین گهر و گنج که نتوان شمرد

سام چه برداشت؟ فریدون چه برد؟

تا من ازین امر و ولایت که هست

عاقبت‌الامر چه دارم به دست ؟»

شاه در آن باره چنان گرم گشت

کز نفسش نعل فرس نرم گشت

چونکه به لشگر‌گه و رایت رسید

بوی نوازش به ولایت رسید

حالی از آن خطه قلم برگرفت

رسم ِ بد و راهِ ستم برگرفت

داد بگسترد و ستم درنبشت

تا نفس آخر از آن برنگشت

بعد بسی گردش بخت آزمای

او شد و آوازه عدلش بجای

یافته در خطه صاحبدلی

سکه نامش رقم عادلی

عاقبتی نیک سرانجام یافت

هر که دَرِ عدل زد این نام یافت

عمر به خشنودی دلها گذار

تا ز تو خوشنود بود کردگار

سایه خورشید سواران طلب

رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی

تات رسانند به فرماندهی

گرم شو از مهر و ز کین سرد باش

چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد

نیکی او روی بدو باز کرد

گنبد گردنده ز روی قیاس

هست به نیکی و بدی حق‌شناس

طاعت کن روی بتاب از گناه

تا نشوی چون خجلان عذرخواه

حاصل دنیا چو یکی ساعت است

طاعت کن کز همه بِه طاعت است

عذر میاور نه حیَل خواستند

این سخن است از تو عمل خواستند

گر به سخن کار میسر شدی

کار نظامی به فلک بر شدی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode