گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

سازندهٔ ارغنون این ساز

از پرده چنین برآرد آواز

کان مرغ به کام نارسیده

از نوفلیان چو شد بریده

طیارهٔ تند را شتابان

می‌راند چو باد در بیابان

می‌خواند سرود بی‌وفایی

بر نوفل و آن خلاف رایی

با هر دمنی از آن ولایت

می‌کرد ز بخت بد شکایت

می‌رفت سرشک‌ریز و رنجور

انداخته دید دامی از دور

در دام فتاده آهویی چند

محکم شده دست و پای در بند

صیاد بدین طمع که خیزد

خون از تن آهوان بریزد

مجنون به شفاعت اسب را راند

صیاد سوار دید و درماند

گفتا که به رسم دامیاری

مهمان توام بدانچه داری

دام از سر آهوان جدا کن

این یک دو رمیده را رها کن

بی‌جان چه کنی رمیده‌ای را؟

جانی‌ است هر آفریده‌ای را

چشمی و سرینی اینچنین خوب

بر هر دو نبشته غیر مغضوب

دل چون دهدت که بر‌ستیزی؟

خون دو سه بی‌گنه بریزی؟

آن کس که نه آدمی‌ است گرگ است

آهوکُشی آهویی بزرگ است

چشمش نه به چشم یار ماند؟

رویش نه به نوبهار ماند؟

بگذار به حقِ چشم یارش

بنواز به باد نوبهارش

گردن مزنش که بی‌وفا نیست

در گردن او رسن روا نیست

آن گردن‌ِ طوق‌بند آزاد

افسوس بود به تیغ پولاد

وان چشم سیاهِ سرمه‌سوده

در خاک خطا بود غنوده

وان سینه که رشک سیمِ ناب است

نه در خور آتش و کباب است

وان ساده سرین نازپرورد

دانی که به زخم نیست در‌خوَرد

وان نافه که مشک ناب دارد

خون ریختنش چه آب دارد؟

وان پای لطیف خیزَرانی

درخورد شکنجه نیست دانی

وان پشت که بار کس نسنجد

بر پشت زمین زنی‌، برنجد

صیاد بدان نشید کاو خواند

انگشت گرفته در دهن ماند

گفتا سخن تو کردمی گوش

گر فقر نبودمی هم‌آغوش

نخجیر دو ماهه قیدم این است

یک خانه عیال و صیدم این است

صیاد بدین نیازمندی

آزادی صید چون پسندی؟

گر بر سر صید سایه داری

جان باز‌خرش که مایه داری

مجنون به جواب آن تهی‌دست

از مرکب خود سبک فرو جست

آهوتک خویش را بدو داد

تا گردن آهوان شد آزاد

او ماند و یکی دو آهوی خرد

صیاد برفت و بارگی برد

می‌داد ز دوستی نه ز‌افسوس

بر چشم سیاه آهوان بوس

کاین چشم اگرنه چشم یار است

زان چشم سیاه یادگار است

بسیار بر آهوان دعا کرد

وانگاه ز دامشان رها کرد

رفت از پس آهوان شتابان

فریاد‌کنان در آن بیابان

بی کینه‌وری سلاح بسته

چون گل به سلاح خویش خسته

در مرحله‌های ریگ جوشان

گشته ز تَبِش چو دیگ جوشان

از دل به هوا بخار داده

خارا و قصب به خار داده

شب چون قصب سیاه پوشید

خورشید قصب ز ماه پوشید

آن شیفتهٔ مه حصاری

چون تار قصب شد از نزاری

زان‌سان که به هیچ جستجویی

فرقش نکند کسی ز مویی

شب چون سر زلف یار تاریک

ره چون تن دوستار باریک

شد نوحه‌کنان درون غاری

چون مار گزیده سوسماری

از بحر دو دیده گوهر افشاند

بنشست ز پای و موج بنشاند

پیچید چنانکه بر زمین مار

یا بر سر آتش افکنی خار

تا روز نخفت از آه کردن

وز نامه چو شب سیاه کردن

چون صبح به فال نیکروزی

برزد علم جهان فروزی

ابروی حبش به چین درآمد

که‌آیینهٔ چین ز چین برآمد

آن آینهٔ خیال در چنگ

چون آینه بود‌، لیک در زنگ

برخاست چنانکه دود از آتش

چون دود عبیر بوی او خوش

ره پیش گرفت بیت خوانان

برداشته بانگ مهربانان

ناگاه رسید در مقامی

انداخته دید باز دامی

در دام گوزنی اوفتاده

گردن ز رسن به تیغ داده

صیاد بر‌آن گوزن گلرنگ

آورده چو شیر شرزه آهنگ

تا بی گهنیش خون بریزد

خونی که چنین از او چه خیزد

مجنون چو رسید پیش صیاد

بگشاد زبان چو نیش فصاد

کای چون سگ ظالمان زبون‌گیر

دام از سر عاجزان برون گیر‌!

بگذار که این اسیرِ بندی

روزی دو کند نشاط‌مندی

زین جفتهٔ خون کرانه گیرد

با جفت خود آشیانه گیرد

آن جفت که امشبش نجوید

از گم شدنش ترا چه گوید؟

کای آنکه ترا ز من جدا کرد

مأخوذ مباد جز بدین درد

صیاد‌ِ تو روز خوش مبیناد

یعنی که به روز من نشیناد

گر ترسی از آه دردمندان

برکن ز چنین شکار دندان

رای تو چه کردی ار به تقدیر

نخجیرگر او شدی تو نخجیر

شکرانهٔ این چه می‌پذیری

کاو صید شد و تو صیدگیری

صیاد بدین سخن‌گزاری

شد دور ز خون آن شکاری

گفتا نکنم هلاک جانش

اما ندهم به رایگانش

وجه خورش من این شکار است

گر بازخریش وقت کار است

مجنون همه ساز و آلت خویش

برکند و سبک نهاد در پیش

صیاد سلیح و ساز برداشت

صیدی سره دید و صید بگذاشت

مجنون سوی آن شکار دلبند

آمد چو پدر به سوی فرزند

مالید بر او چو دوستان دست

هرجا که شکسته دید می‌بست

سر تا پایش به کف بخارید

زو گرد و ز دیده اشک بارید

گفت‌ ای ز رفیق‌ِ خویشتن دور

تو نیز چو من ز دوست مهجور

ای پیشرو سپاه صحرا

خرگاه‌نشینِ کوهِ خضرا

بویِ تو ز دوست یادگار‌م

چشم تو نظیر چشم یارم

در سایهٔ جفت باد جایت

وز دام گشاده باد پایت

دندان تو از دهانهٔ زر

هم در صدف‌ِ لب تو بهتر

چرم تو که سازمند زِه شد

هم بر زه جامهٔ تو به شد

اشک تو اگر چه هست تریاک

ناریخته بِه چو زهر بر خاک

ای سینه‌گشا‌ی‌ِ گردن‌افراز

در سوخته‌سینه‌ای بپرداز‌!

دانم که در این حصار‌ِ سربست

زان ماه حصاریت خبر هست

وقتی که چرا کنی در آن بوم

حال دل من کنیش معلوم

کای مانده به کام دشمنانم

چونان که بخواهی آنچنانم

تو دور و من از تو نیز هم دور

رنجور من و تو نیز رنجور

پیری نه که در میانه افتد

تیری نه که بر نشانه افتد

بادی که ندارد از تو بویی

نامش نبرم به هیچ رویی

یادی که ز تو اثر ندارد

بر خاطر من گذر ندارد

زینگونه یکی نه بلکه صد بیش

می‌گفت به‌حسب‌ِ حالت خویش

از پای گوزن بند بگشاد

چشمش بوسید و کردش آزاد

چون رفت گوزن دام دیده

زان بقعه روان شد آرمیده

سیارهٔ شب چو بر سر چاه

یوسف رویی خرید چون ماه

از انجمن رصد فروشان

شد مصر فلک چو نیل جوشان

آن میل کشیده میل بر میل

می‌رفت چو نیل جامه در نیل

چندان که زبان به در کند مار

یا مرغ زند به آب منقار

ناسوده چو مار بر دریده

نغنوده چو مرغ پر بریده

مغز‌ش ز حرارت دماغش

سوزنده چو روغن چراغش

گر خود به مثَل چو شمع مردی

پهلو به سوی زمین نبردی