گنجور

 
نظامی

نوفل ز چنین عتاب دلکش

شد نرم چنانکه موم از آتش

برجست و به عزم راه کوشید

شمشیر کشید و دِرع پوشید

صد مرد گزین کارزاری

پرّنده چو مرغ در سواری

آراسته کرد و رفت پویان

چون شیر سیه شکار جویان

چون بر در آن قبیله زد گام

قاصد طلبید و داد پیغام

کاینک من و لشگری چو آتش

حاضر شده‌ایم تند و سرکش

لیلی به من آورید حالی

ورنه من و تیغ لاابالی

تا من به نوازشی که دانم

او را به سزای او رسانم

هم کشتهٔ تشنه آب یابد

هم آب رسان ثواب یابد

چون قاصد شد پیام او برد

شد شیشهٔ مهر در میان خرد

دادند جواب کاین نه راه است

لیلی نه کُلیچه‌، قرص ماه است

کس را سوی ماه دسترس نیست

نه کار تو کار هیچکس نیست

او را چه بری که آفتاب است

تو دیو رجیم و او شهاب است

شمشیر کشی، کشیم در جنگ

قاروره زنی زنیم بر سنگ

قاصد چو شنید کام و ناکام

باز آمد و باز داد پیغام

بار دگرش به خشمناکی

فرمود که پای‌دار خاکی

کای بی‌خبران ز تیغ تیزم

فارغ ز هیون گرم خیزم

از راه کسی که موج دریا‌ست

خیزید و گرنه فتنه برخاست

پیغام رسان او دگر بار

آورد پیام ناسزاوار

آن خشم چنان در او اثر کرد

که‌آتش ز دلش زبان به‌در کرد

با لشکر خود کشیده شمشیر

افتاد در آن قبیله چون شیر

وایشان به‌هم آمدند چون کوه

برداشته نعره‌ای به انبوه

بر نوفلیان عنان گشادند

شمشیر به شیر در نهادند

دریای مصاف گشت جوشان

گشتند مبارز‌ان خروشان

شمشیر ز خون جام بر دست

می‌کرد به جرعه خاک را مست

سر پنجهٔ نیزهٔ دلیر‌ان

پنجه شکن شتاب شیران

مرغان خدنگ تیز رفتار

برخوردن خون گشاده منقار

پولادهٔ تیغ مغز پالای

سرهای سران فکنده بر پای

غریدن تازیان ِ پرجوش

کر کرده سپهر و ماه را گوش

از صاعقهٔ اجل که می‌جست

پولاد به سنگ در نمی‌رست

زوبین بلا سیاست‌انگیز

سر چون سر موی دیلمان تیز

خورشید درفش ده زبانه

چون صبح دریده ده نشانه

شیران سیاه در دریدن

دیوان سپید در دویدن

هرکس به مصاف در سوار‌ی

مجنون به حساب جان‌سپاری

هرکس فرسی به جنگ می‌راند

او جمله دعای صلح می‌خواند

هرکس طللی به تیغ می‌کشت

او خویشتن از دریغ می‌کشت

می‌کرد چو حاجیان طوافی

انگیخته صلحی از مصافی

گر شرم نیامدیش چون میغ

بر لشگر خویشتن زدی تیغ

گر طعنه زنش معاف کردی

با موکب خود مصاف کردی

گر خندهٔ دشمنان ندیدی

اول سر دوستان بریدی

گر دسترس‌ش بُدی به تقدیر

بر هم سپران خود زدی تیر

گر دل نزدیش پای پشتی

پشتی‌گر خویش را بکشتی

می‌بود در این سپاه جوشان

بر نصرت آن سپاه کوشان

اینجا به طلایه رخش رانده

وآنجا به یَزَک دعا نشانده

از قوم وی ار سری فتادی

بر دست بُرنده بوس دادی

وآن کشته که بد ز خیل یارش

می‌شست به چشم سیل بارش

کرده سر نیزه زین طرف راست

سر نیزهٔ فتح از آن طرف خواست

گر لشگر او شدی قوی‌دست

هم تیر بریختی و هم شست

ور جانب یار او شدی چیر

غریدی از آن نشاط چون شیر

پرسید یکی که‌ای جوانمرد

کز دور زنی چو چرخ ناورد‌

ما از پی تو به جان سپاری

با خصم تو‌را چراست یاری‌؟

گفتا که چو خصم یار باشد

با تیغ مرا چه‌کار باشد‌؟!

با خصم نبرد خون توان کرد

با یار نبرد چون توان کرد؟

از معرکه‌ها جراحت آید

اینجا همه بوی راحت آید

آن جانب دست یار دارد

کس جانب یار خوار دارد؟

میل دل مهربانم آنجاست

آنجا که دل است جانم آنجاست

شرط است به پیش یار مردن

زو جان ستدن ز من سپردن

چون جان خود این چنین سپارم

بر جان شما چه رحمت آرم

نوفل به مصاف تیغ در دست

می‌کشت بسان پیل سرمست

می‌برد به هر طریده جانی

افکند به حمله‌ای جهانی

هرسو که طواف زد سر افشاند

هرجا که رسید جوی خون راند

وان تیغ زنان که لاف جستند

تا اول شب مصاف جستند

چون طرهٔ این کبود چنبر

بر جبهت روز ریخت عنبر

زاین گرجی طره برکشیده

شد روز چو طره سربریده

آن هردو سپه ز هم بریدند

بر معرکه خوابگه گزیدند

چون مار سیاه مهره برچید

ضحاک سپیده‌دم بخندید

در دست مبارز‌ان چالاک

شد نیزه بسان مار ضحاک

در گرد قبیله‌گاه لیلی

چون کوه رسیده بود خیلی

از پیش و پس قبیله یاران

کردند بسیج تیر باران

نوفل که سپاهی آنچنان دید

جز صلح دری زدن زیان دید

انگیخت میانجی‌یی ز خویشان

تا صلح دهد میان ایشان

کاینجا نه حدیث تیغ بازی است

دلالگی‌یی به دل نوازی است

از بهر پری زده جوانی

خواهم ز شما پری نشانی

وز خاصهٔ خویشتن در این‌کار

گنجینه فدا کنم به خروار

گر کردن این عمل صواب است

شیرین‌تر از این سخن جواب است

ور زانکه شکر نمی‌فروشید

در دادن سرکه هم مکوشید

چون راست نمی‌کنید کاری

شمشیر زدن چراست باری‌؟

چون کرد میانجی این سرآغاز

گشت آن دو سپه ز یکدگر باز

چون خواهش یکدگر شنیدند

از کینه‌کشی عنان کشیدند

صلح آمد دور باش در چنگ

تا از دو گروه دور شد جنگ