گنجور

 
نظامی

لیلی پسِ پردهٔ عماری

در پرده‌دری ز پرده‌دار‌ی

از پردهٔ نام و ننگ رفته

در پردهٔ نای و چنگ رفته

نقل دهن غزل‌سرایان

ریحانی مغز عطر‌سا‌یان

در پردهٔ عاشقان خَنیده

زخم دف مطربان چشیده

افتاده چو زلف خویش در تاب

بی‌مونس و بی‌قرار و بی‌خواب

مجنون رمیده نیز در دشت

سرگشته چو بخت خویش می‌گشت

بی‌عذر همی دوید عذرا

در موکب وحشیان صحرا

بوری به هزار زور می‌راند

بیتی به هزار درد می‌خواند

بر نجد شدی ز تیز وجدی

شیخانه ولی نه شیخ نجدی

بر زخمهٔ عشق کوفتی پای

وز صدمهٔ آه روفتی جای

هر عاشق کآه وی شنیدی

هر جامه که داشتی دریدی

از نرم‌دلان مُلک آن بوم

بود آهنی آب‌داده چون موم

نوفل نامی که از شجاعت

بود آن طرفش به زیر طاعت

لشگر‌شکنی به زخم شمشیر

در مِهر غزال و در غضب شیر

هم حشمت‌گیر و هم حشم‌دار

هم دولتمند و هم درم‌دار

روزی ز سرِ قوی سلاحی

آمد به شکار آن نواحی

در رخنهٔ غار‌های دلگیر

می‌گشت به جستجوی نخجیر

دید آبِله‌پایْ دردمند‌ی‌

بر هر مویی ز مویه‌ بندی

محنت‌زده‌ای غریب و رنجور

دشمن کامی ز دوستان دور

وحشی شده از میان مردم

وحشی دو سه اوفتاده در دُم

پرسید ز خوی و از خصالش

گفتند چنانکه بود حالش

کز مهر زنی بدین حزینی

دیوانه شد این چنین که بینی

گردد شب و روز بیت‌گویان

آن غالیه را ز باد جویان

هر باد که بوی او رساند

صد بیت و غزل بدو بخواند

هر ابر کزان دیار پوید

شعری چو شکر بدو بگوید

آیند مسافر‌ان ز هر بوم

بینند در این غریب مظلوم

آرند شراب یا طعامی

باشد که بدو دهند جامی

گیرد به هزار جهد یک جام

و‌آن نیز به یاد آن دلارام

در کار همه شمارش این است

این است شمار کارش این است

نوفل چو شنید حال مجنون

گفتا که ز مردمی است اکنون

کاین دل‌شده را چنانکه دانم

کوشم که به کام دل رسانم

از پشت سمند خیزران دست

ران بازگشاد و بر زمین جست

آنگاه ورا به پیش خود خواند

با خویشتنش به سفره بنشاند

می‌گفت فسانه‌های گرمش

چندانکه چو موم کرد نرمش

گوینده چو دید کان جوانمرد

بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد

هرچ آن نه حدیث دوست بودی

گر خود همه مغز‌، پوست بودی

از هر نمطی که قصه می‌خواند

جز در لیلی سخن نمی‌راند

وان شیفتهٔ ز رَه رمیده

ز‌آنها که شنیده آرمیده

خوشدل شد و آرمید با او

هم خورد و هم آشمید با او

با او به بدیهه خوش درآمد

چون دید حریف خوش برآمد

می‌زد جگر‌ش چو مغز بر‌جوش

می‌خواند قصیده‌های چون نوش

بر هر سخنی به خندهٔ خَوش

می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش

و‌آن چرب‌سخن به خوش جوابی

می‌کرد عمارت خرابی

کز دوری آن چراغ پرنور

هان تا نشوی چو شمع رنجور

کاو را به زر و به زور بازو

گردانم با تو هم ترازو

گر مرغ شود هوا بگیرد

هم چنگ منش قفا بگیرد

گر باشد چون شراره در سنگ

از آهنش آورم فرا چنگ

تا همسر تو نگردد آن ماه

از وی نکنم کمند کوتاه

مجنون ز سر امیدوار‌ی

می‌کرد به سجده حق‌گزاری

کاین قصه که عطرسای مغز است

گر رنگ و فریب نیست نغز است

او را به چو من رمیده خویی

مادر ندهد به هیچ رویی

گل را نتوان به باد دادن

مه‌زاده به دیو‌زاد دادن

او را سوی ما کجا طواف است؟

دیوانه و ماه نو گزاف است

شِستند بسی به چاره‌سازی

پیراهن ما نشد نماز‌ی

کردند بسی سپید‌سیمی

از ما نشد این سیه گلیمی

گر دست ترا کرامتی هست

آن دسترسی بوَد نه زین دست

اندیشه کنم که وقت یاری

در نیمه رهم فرو‌گذاری

ناآمده این شکار در شست

داری ز من و ز کار من دست

آن باد که این دهل‌زبانی

باشد تهی از تهی‌میانی

گر عهد کنی بدانچه گفتی

مزد‌ت باشد که راه رفتی

ور چشمهٔ این سخن سراب است

بگذار مرا ترا ثواب است

تا پیشهٔ خویش پیش گیرم

خیزم پی کار خویش گیرم

نوفل ز نفیرِ زاری او

شد تیز‌عنان به یاری او

بخشود بر آن غریب همسال

هم‌سال تهی نه‌، بلکه هم حال

میثاق نمود و خورد سوگند

اول به خدایی خداوند

وانگه به رسالت رسولش

که‌ایمان‌ده‌ِ عقل شد قبولش

کز راه وفا به گنج و شمشیر

کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر

نه صبر بود نه خورد و خوابم

تا آنچه طلب کنم بیابم

لیکن به توام توقعی هست

کز شیفتگی رها کنی دست

بنشینی و ساکنی پذیری

روزی دو سه دل به دست‌ گیری

از تو دل آتشین نهادن

وز من درِ آهنین گشادن

چون شیفته‌، شربتی چنان دید

در خوردن آن نجات جان دید

آسود و رمیدگی رها کرد

با وعدهٔ آن سخن وفا کرد

می‌بود به صبر پای بسته

آبی زده آتشی نشسته

با او به قرارگاه او تاخت

در سایهٔ او قرار‌گه ساخت

گرمابه زد و لباس پوشید

آرام گرفت و باده نوشید

بر رسم عرب عمامه در بست

با او به شراب و رود بنشست

چندین غزل لطیف‌پیوند

گفت از جهت جمال دلبند

نوفل به سرش ز مهربانی

می‌کرد چو ابر دُرفشانی

چون راحت پوشش و خورش یافت

آراسته شد که پرورش یافت

شد چهرهٔ زرد‌ش ارغوانی

بالای خمیده خیزرانی

وآن غالیه‌گون خط سیاهش

پرگار کشید گردِ ماهش

ز‌آن گل که لطافت نفس داد

باد آنچه ربود باز پس داد

شد صبح منیر باز خندان

خورشید نمود باز دندان

زنجیریِ دشت شد خردمند

از بندی خانه دور شد بند

در باغ گرفت سبزه آرام

دادند به‌دست سرخ‌گل جام

مجنون به سکونت و گرانی

شد عاقل مجلس معانی

وان مهتر میهمان نوازش

می‌داشت به صد هزار ناز‌ش

بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد

می جز به جمال او نمی‌خورد

ماهی دو سه در نشاط‌کاری

کردند به هم شراب‌خواری

روزی دو به دو نشسته بودند

شادی و نشاط می‌فزودند

مجنون ز شکایت زمانه

بیتی دو سه گفت عاشقانه

کای فارغ از آه دودناکم

بر باد فریب داده خاکم

صد وعدهٔ مهر داده بیشی

با نیم وفا نکرده خویشی

پذرفته که پیشت آورم نوش

پذرفتهٔ خویش کرده فرموش

آورده مرا به دلفریبی

وا داده به‌دست ناشکیبی

دادیم زبان به مهر و پیوند

و امروز همی‌کنی زبان بند

صد زخم زبان شنیدم از تو

یک مرهم دل ندیدم از تو

صبر‌م شد و عقل رخت بربست

دریاب و گرنه رفتم از دست

دلداری‌ِ بی‌دلی نمودن

وانگه به خلاف قول بودن

دور اوفتد از بزرگواری

یاران به از این کنند یاری

قولی که در او وفا نبینم

از چون تو کسی روا نبینم

بی‌یار منم ضعیف و رنجور

چون تشنه ز آب زندگی دور

شرط است به تشنه آب دادن

گنجی به ده خراب دادن

گر سلسلهٔ مرا کنی ساز

ورنه، شده‌ گیر شیفته‌ باز

گر لیلی را به من رسانی

ورنه نه من و نه زندگانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode