گنجور

 
نظامی

فلاطون که بر جمله بود اوستاد

ز دریای دل گنجِ گوهر گشاد

که روشن‌خرد پادشاهِ جهان

مباد از دلش هیچ رازی نهان

ز دولت به هر کار یاریش باد

گذر بر رهِ رستگاریش باد

حدیثی که پرسد دل پاک او

بگوییم و ترسیم از ادراک او

ز حرف خطا چون نداریم ترس؟

که از لوح نادیده خوانیم درس

در اندیشهٔ من چنان شد درست

که ناچیز بود آفرینش نخست

گر از چیز چیز آفریدی خدای

ازل تا ابد مایه بودی به جای

تولد بود هر چه از مایه خاست

خدایی جدا کدخدایی جداست

کسی را که خواند خرد کارساز

به چندین تولد نباشد نیاز

جداگانه هر گوهری را نگاشت

که در هیچ گوهر میانجی نداشت

چو گوهر به گوهر شد آراسته

خلاف از میان گشت برخاسته

از آن سرکشان مخالف‌گرای

بدین سروری کرد شخصی به پای

اگر گیری از پر موری قیاس

توان شد بدان عبرت ایزدشناس